۱۳۸۸ خرداد ۳, یکشنبه



" قسمت اول "


" بانو" ، دختر " خان سالار"، خواب سواری را ديده بود که نشسته بر اسب سفيدش، تاخت کنان وارد قلعه می شود. چند ماه بعد، در يک شب زمستانی که سرمايش استخوان را سياه می کرد، " غريبه " ای وارد دولت آباد شد. غريبه، با زدن چند ضربه بر در اولين خانه، صدای مرد خانه را شنيد که می گويد:
- کيستی؟!
- غريبه ام. راه گم کرده ام.
- برو به قلعه. برو به مسجد.
- کدام قلعه؟ کدام مسجد؟
- قلعه ی خان سالار. مسجد آخوند ملا محمد. آن بالای تپه. چراغ روشن است. سرت را بالا بگيری می بينی. هم جا دارند و هم خوراک.
- يخ زده ام بی انصاف! نای حرکت ندارم!
- صبر کن. آمدم.
لحظه ای بعد، در خانه بازشد و مردی با شولايی نمدی، پای به بيرون گذاشت و اول مشتی خرما به غريبه داد و بعد، شولای نمدی را روی شانه های او انداخت و گفت:
- خرما را بخور، گرمت می کند. شولا را هم به خودت بپيچان. می رسانمت، اما به يک شرط!
- چه شرطی؟
- از تو نمی پرسم که چه کسی هستی و از کجا آمده ای و کارت چيست. تو هم نه از من می پرسی و نه از کس و کارم! باشد؟!
- باشد!
مرد راه افتاد و غريبه هم به دنبالش. به جلوی قلعه که رسيدند، مرد سرش را بالا گرفت و داد زد که:
- آهای! آهای! غريبه است. راه گم کرده است.
چندبار، پشت سر هم داد زد تا از بالای قلعه، کسی پاسخ داد که:
- آمدم!
مرد شولا را از غريبه گرفت و گفت:
- اگر فردا ماندنی شدی، بيا خانه ی ما. قدمت روی چشم. حالا ، خدا حافظ.
مرد رفت و در تاريکی گم شد. در قلعه باز شد و کسی غريبه را به درون خواند. غريبه به درون خزيد و در، پشت سرش بسته شد.
در آن زمان، " دولت آباد "، هنوز " شهری " نشده بود. آبادی هائی بود به فاصله ی چند فرسخ، جدا از هم، ميان کوه های سر به فلک کشيده و رها شده به امان خدا، در سينه ی دشتی؛ دشتی که دراز کشيده بود و شانه هايش را تکيه داده بود به کوه های پشت سرش و پاهاهايش را دراز کرده بود به سوی کويری که می پيوست به درياهای آن سوی زمين.
ميان آن چند تکه آبادی، دولت آباد، آبادترينشان بود. مسافرانی که از سوی کوير می آمدند، دولت آباد را همچون غولی می ديدند که چمباتمه زده است ميان سه کوه و برشانه ای، " قلعه ی خان سالار" را نگهداشته است و بر شانه ای، " مسجد آخوند ملا محمد " را. قلعه و مسجد به وسيله ی رودخانه ای از هم جدا می شدند؛ رودخانه ای که در زمستان، جان می گرفت و هياهو کنان به سوی کوير می رفت و در بهار، کم جان می شد و آن وقت، کسی مجبور نبود که برای رفتن به قلعه ی خان سالار و مسجد آخوند ملا محمد، پای بر روی پل چوبی باريک و لغزان و لرزانی بگذارد که از زمان " شاه شهيد" به جای مانده بود.
مردم دولت آباد، خواب های آبدار فراوانی ديده بودند که هيچکدام از آن خواب ها، دوای درد بی آبی شان نشده بود. خواب ديده بودند که خان با گرزی که دور سرش می چرخاند، چنان بر قله ی کوه بالای سر دولت آباد کوباند که کوه به هزاران تکه مبدل شد. چند هفته بعد، خبر به خان رسيده بود که جائی از کوه دهان باز کرده است و همين طور آب است که بيرون می زند. خان هم، فورا خودش را به آنجا رسانده بود و نام آن را گذاشته بود چشمه ی " رستم " و دستور داده بود که جويی از آن چشمه بکشند به سوی قلعه اش و جويی هم به سوی زمين های مزروعی و باغات ميوه اش.
خواب ديده بودند که آخوند ملا محمد، با شمشيری در دست به سوی کوه حمله برد و چنان بر فرق سر کوه کوباند که آن را به دو نيم کرد. چند هفته بعد، به آخوند خبر رسيده بود که چشمه ای ديگر در کوه پيداشده است. آخوند هم، فورا، خودش را به آنجا رسانده بود و اسم آن چشمه را گذاشته بود، چشمه ی
" علی " و دستور داده بود که جويی از آن چشمه بکشند به سوی مسجد و جويی هم، به سوی زمين های مزروعی و باغات ميوه ی وقفی.
از آن به بعد، ديگر چشمه ی خواب ديدن های دولت آبادی ها خشکيده بود و کسی خواب نديده بود و اگرهم ديده بود، برای کسی نقل نکرده بود تا کم کم، قنات های پائين پای دولت آباد، شده بودند محصول همان دوره ی خواب نديدن هاشان.
خان سالار و آخوند ملا محمد، هم از طرف پدر و هم از طرف مادر، يکجوری خويشاوند همديگر به حساب می آمدند، اما ميانه ی خوبی با هم نداشتند. همه می گفتند که ريشه ی اختلافاتشان بر می گردد به زمان شاه شهيد. معلوم نبود که مردم از کجا به اختلافات ميان آنها پی برده بودند، چون هم خان سالار و هم آخوند ملا محمد، درظاهر هم که شده بود، احترام و حد و حدود دخالت های خود را در امورات يکديگر نگه می داشتند. کاردنيای دولت آبادی ها، بر عهده ی خان بود و کار آخرت شان، بر عهده ی آخوند. و اگرهم گاهی در کار " دنيا " و " آخرت " مردم تداخلی پيش می آمد، خان و آخوند، با هم خلوت می کردند و با در نظر گرفتن مصلحت زمان، راه حل ممکنه را پيدا می کردند.
دولت آبادی ها غريب نواز بودند، اما غريبه ای که وارد دولت آباد می شد، صرف نظر از اينکه کسی را در ده می شناخت يا نمی شناخت، بايد اول به ديدن خان سالا ر و آخوند ملا محمد می رفت تا بعدش معلوم می شد که در ده ماندنی است يا نه. و حالا ، يک هفته از آمدن غريبه به دولت آباد گذشته بود و هنوز پای از قلعه بيرون نگذاشته بود و اين ، برای مردم دولت آباد عجيب بود و هزار بار عجيب تر برای آخوند که خبر ورود غريبه ای را به دولت آباد شنيده بود، اما غريبه، هنوز پس از گذشتن هفت شبانه روز، به دست بوسی او نرفته بود!
ميان گفت و شنودی که بين مردم جريان داشت، غريبه، چهره ای دوگانه پيدا کرده بود؛ از يک طرف، غريبه ای بود راه گم کرده که " کبير " به او خرما و شولای نمدی اش را داده بود و از طرفی، آدم های خان، صحبت از ميهمانی می کردند که يک هفته پيش بر خان وارد شده است و چقدر، خان او را عزيز و محترم می شمارد و بالای اتاق می نشاندش و خودش خدمت به او را بر عهده گرفته است.
وقتی خبر به مردم رسيد که کسی آخوند را ديده است که عصاکشان، رو به قلعه ی خان می رفته است، ديگر چشمه ی حدس و گمانشان خشکيد و عقل کسی به جائی ره نبرد، چون تا آن زمان هرکس که آخوند را ديده بود، يا در مسجد ديده بود و يا در خانه ی خود آخوند که به فاصله ی يک در، پشت مسجد واقع شده بود و آخوند، در همه ی عمر طولانی اش، حتی به ندرت درميدان ده که در چند قدمی مسجد و خانه اش بود، ظاهر شده بود تا چه برسد به اينکه از روی آن پل چوبی و باريک و لغزان و لرزان عبور کند و به قلعه ی خان برود، اما نزديکی های ظهر، همه با چشم های خودشان ديدند که در قلعه باز شد و اول، آخوند پای به بيرون گذاشت و بعد از او، غريبه و بعد هم خان سالار. به راه که افتادند، غريبه در وسط راه می رفت و خان و آخوند، در دو طرفش. غريبه سی سال را شيرين داشت و قدش، بلند تر از خان و آخوند بود، با موهای سر و ريش بلند و ژوليده که شولای مشهور خان را بر تن داشت و مثل خان، سينه اش را به جلو داده بود و مثل آخوند، چانه اش را به سينه اش چسبانده بود و به زمين نگاه می کرد و گهگاهی که سرش را بالا می گرفت، برقی از چشم هايش به بيرون می جهيد.
به پل که رسيدند، آخوند با تعارف خان به جلو افتاد و خان با تعارف غريبه، پشت سر آخوند. از پل گذشتند و به سوی مسجد رفتند. وارد مسجد که شدند، مؤذن اذان ظهر را ندا داد و لحظه ای بعد، آخوند به نماز ايستاد و پشت سر آخوند، خان و غريبه در صف اول و ديگران در صف های بعد. نماز که به پايان رسيد، اخوند به بالای منبر رفت و پس از گفتن مقدمه ای که برای همه آشنا بود، به گفتن چيزهائی ناآشنا پرداخت که تا آن زمان، هيچکس از زبان او نشنيده بود. گفته های آخوند، در آن روز برای مردم همان قدر غريب بود که وجود غريبه. آخوند، درابتدا، ازعلم سخن گفت؛ از علم الاديان و علم الاشياء و علم الابدان و بعد از آن، از هفت اقليم و اقليم هشتم و عالم شهرهای غيبی " جابلقا، جابلسا، برزخ و هور قليا" و بعد، سخن را کشاند به علوم قديم و جديد و اين که همه ی علوم از نزد خداوند می آيند و در سينه ی ما می نشينند و .....سر انجام، از غريبه سخن گفت که اسمش،" فرشاد " است و کنيه اش، " عارف ". از جانب پدر، نسبش می رسد به "مهاجران " و از جانب مادر، به
" انصار" و.......در پايان، همه صلوات فرستادند و همان " صلوات " ، شد جواز ماندن فرشاد عارف، در دولت آباد. پس از پايان مراسم و بيرون آمدن از مسجد، مردم با اجازه ی خان و آخوند، برای دعوت از فرشاد عارف به خانه هايشان، دور او را گرفتند و پس از چک و چانه زدن های فراوان، سر انجام، " کبير" ، همان مردی که در شب اول، فرشاد را به قلعه ی خان رسانده بود، زورش بر بقيه چربيد و فرشاد عارف را، برد به خانه ی خودش.
معلوم نشد که در آن بعد از ظهر و آن شب، بين فرشاد و کبير چه گذشته بود که صبح آن شب، کبير با يک دنيا سخن های عجيب و غريب، پای به ميدان ده گذاشت. کبير سخن از آسمانی می گفت که بالای سرش نبود، بلکه زير پايش بود و ستاره هائی که ديگر ستاره نبودند و ماهی که ديگر، ماه نبود و خورشيد، همانی نبود که می نمود و ابرها......
يکی از دولت آبادی ها، کلافه شد و به ميان حرف کبير پريد و گفت:
- نپرسيدی که نسب به کدام مهاجر و انصار می برد؟!
- پرسيدم. آقا گفت که مگر چند فرقه مهاجر و انصار داريد؟ گفتم ای آقا! اگر بگويم هزارتا، بازهم کم گفته ام. آقا گفت، بشمار و من شمردم. تا جائی که حافظه ام ياريم کرد، چندتائی بيشتر نبودند. آن وقت، آقا گفت اگر هفتاد مين مهاجر و انصار را به خاطر آوردی، نسب من به همو می رسد.
همه خنديدند و يکی شان گفت:
- نپرسيدی که آقا اهل کجا است؟
- پرسيدم. آقا گفت اهل " برزخ ".
به همديگر نگاه کردند و بازهم خنديدند و يکيشان گفت:
- آقا، هوشيار مردی است!
ديگری گفت:
- رندی است!

داستان ادامه دارد................................

۱۳۸۶ تیر ۲۶, سه‌شنبه

کدام عشق آباد 2



فرشاد عارف و عشق بانو به شيخ علی



تا زمستان برود و برف‌ها، آب شوند و کوه‌ها، آبی و تپه‌ها و دره‌ها و باغ‌ها و زمين‌ها، سبز؛ کسی در دولت آباد نمانده بود که "آقا" به خانه‌ی او نرفته باشد و يا با "آقا" هم سخن نشده باشد. همه از آقا حرف می‌زدند؛ از هوشيار بودن آقا، از رندی آقا و.... حتی از "کرامات" آقا. و اين، تنها محدود به دولت آباد نمی‌شد، بلکه در همه‌ی آبادی‌های دور و نزديک، آقا مرکز هر بحث و سخنی شده بود.
آقا، روزها را تا به شب، در کوه و دشت می‌گذراند و شب‌ها، ميهمان روستائيان بود و با کمک همان "مردم" ، ساختمانی چند اتاقه، درست سر راه ورود به دولت آباد ساخت. در يک اتاق آن زندگی می‌کرد و اتاق‌های ديگر را اختصاص داده بود به پذيرائی از غريبه‌های راه گم کرده‌ای که به دولت آباد می‌آمدند؛ غريبه‌هائی که ديگر مجبور نبودند به "قلعه‌ی خان" و يا "مسجد آخوند" بروند. حرف آقا، حجت شده بود همچون حرف خان و آخوند.
بهار سال بعد، وقتی درخت‌ها شکوفه دادند، آقا برای چند روزی از دولت آباد بيرون رفت:
- به کجا؟
- کسی نمی‌دانست.
از سفر که بازگشت، چندتا "غريبه" هم با او بودند؛ با زن‌ها و بچه‌هاشان. گفتار و کردارشان همانند آقا بود، اما آقا می‌گفت که آنها را از سرحدات آورده است برای آباد کردن دولت آباد.
غريبه‌ها در همان ساختمان آقا، ساکن شدند و يک هفته بعد، شدند دست به کار آبادکردن دولت آباد. اول، رفتند و سينه‌ی کوه بلندی را که بالای سر دولت آباد بود، شکافتند. سينه‌ی کوه که شکافته شد، چنان آبی بيرون زد و به سوی رودخانه جاری شد که از سر دولت آبادی‌ها زيادی آمد و آبادی‌های دور و نزديک را هم سيراب کرد. بعد، رفتند و جوی آبی را که آب را می‌برد به آسياب، عميق تر کردند و آب را که از رودخانه به جوی انداختند، آسياب شروع کرد به کار. آسياب که شروع کرد به کار، گندم دولت آباد‌ی‌ها که به جای خود، گندم آبادی‌های ديگر هم حريفش نمی‌شدند.
اگرچه، اين کاری که آقا کرده بود، در چشم دولت آبادی‌ها، عجيب می‌نمود، اما به هرحال کاری بود شدنی و هنوز از زمره کارهای " خارق عادت "ی که به آقا نسبت می‌دادند به شمار نمی‌آمد. تا آنکه پس از گذشتن چندماه، ناگهان در همه جا پيچيد که آسياب تاريک ، منور شده است و همان کار، شد از جمله کارهای خارق عادت آقا که از قول کسانی نقل نشده بود، بلکه همه می‌توانستند با چشم‌های خودشان ببينند. اما، آقا خودش می‌گفت که اين کارها را نبايد به حساب خارق عادت گذاشت. برای همان هم، دولت آبادی‌ها را توی آسياب جمع کرد و گفت:
- اسم آن حباب شيشه‌ای منور، لامپ است و نوری که از آن ساطع می‌شود، نامش الکتريسيته است. الکتريسيته، قوه‌ای است نامرئی در آب که کار مرئی کردن آن، با عالم است؛ عالم علم الاشياء که مثل همان علم الابدان و علم الاديان، بايد درسش خواند و عالم شد.
- ‌ای آقا! از ما که گذشته است.
- از بچه‌هايتان که نگذشته است!
- مگرهمين خود شما آقا کاری بکنيد.
- وقتش که بشود، با خان و آخوند صحبت خواهم کرد.
- ای آقا! جناب خان و جناب آخوند را که خودتان حتما، در اين مدت بهتر از ما شناخته ايد. غيبتشان نباشد......
چندماه بعد، قلعه‌ی خان و خانه‌ی آخوند و مسجد و حمام هم، به دست آقا و غريبه‌ها، منور شد و شروع کردند به ساختن مدرسه؛ مدرسه‌ای که زمينش را، آخوند داده بود- از املاک وقفی تحت کفالتش - مصالحش را ، خان داده بود، طرحش را آقا ريخته بود، کارش از مردم بود و نظارتش با غريبه‌ها.
ساختمان مدرسه که تمام شد و همه نشسته بودند که خستگی در کنند، يکی از دولت آبادی‌ها گفت:
- ديگر، وقت آن شده است که يکی از ما، آستين بالا بزند و آقا را زن بدهد.
- خيالت راحت باشد. خان، آستين‌هايش را، يک سال است که بالا زده است.
- برای که؟
- برای بانو.
- بانو دخترخان؟! او که هنوز ده سال بيشتر ندارد!
- چرا ده سال؟! پانزده سال.
- والله، با آن سر و شانه‌ای که من از بانو ديده ام، می‌گويم بيست سال را شيرين دارد.
- استخوان‌هايش درشت است. به خود خان رفته است.
- باباجان! بانو، دختر آقا به حساب می‌آيد.
- مگر چندسال دارد آقا؟
- پنجاه سال را شيرين دارد.
- سی سال. خودم پرسيدم از آقا.
- حالا، سن و سالش به کنار، قول و قرار خان، با آخوند ملا محمد چه می‌شود؟
- که چه؟! که آقا را بگذارد و دخترش را بدهد به شيخ علی طلبه!
چند ماه بعد که مردم دهات دور و نزديک برای ديدن عروسی " بانو" با " آقا" ، آمده بودند و دولت آباد، غرق در نور و چراغانی بود، ناگهان در همه جا پيچيد که " شيخ علی "، پسر آخوند ملا محمد را ديده اند که سوار بر اسب، تاخت کنان رو به دولت آباد می‌آمده است!
خبر که به بانو رسيد، قلبش تير کشيد. چارقدش را از روی شانه‌هايش، کشاند به روی سرش و بعد، آورد تا روی پيشانی و بعد، روی چشم‌هايش و با آن، قطرات اشکی را که روی گونه‌هايش بلاتکليف مانده بود، پاک کرد و آهسته خودش را از دايره‌ی زن‌هائی که او را مثل نگين انگشتر در ميان گرفته بودند، بيرون خزاند و به پستو رفت و در را به روی خودش بست و در تاريکی نشست و شروع کرد به‌های‌های گريه کردن.
در همان زمان، خان، بالای برج قلعه ايستاده بود و چشم دوخته بود به خرمن آتشی که برای عروسی دخترش در ميدان ده شعله می‌کشيد. خبر را که شنيد، زبانش تلخ شد و گوشه‌ی سبيلش را جويد و آب دهانش را که نتوانسته بود پائين دهد، به روی زمين تف کرد.
آخوند، رو به قبله نشسته بود و قرآن می‌خواند که خبر آمدن پسرش را به او دادند. خبر را که شنيد، قرآن را بست و به نقطه‌ی دوری در روبه رويش خيره شد:
آخوند، چند ماه پيش به وسيله‌ی يکی از مريدانش که عازم نجف بود، نامه‌ای برای شيخ علی فرستاده بود و در آن نامه، نوشته بود که اگر شيخ علی هنوز بر تصميم خود راجع به مزاوجت با صبيه‌ی خان، باقی است، بهتر است که از آن صرف نظر کند؛ چرا که چنان وصلتی، نه به صلاح خود او است و نه به صلاح اسلام. و به دولت آباد هم بازنگردد تا به وقت مقتضی که خبرش خواهد کرد.
شيخ علی وارد دولت آباد شد. خبر عروسی با نو را با غريبه‌ای که می‌گفتند نامش فرشاد عارف است، شنيد و گفت:
- مبارک است انشاألله!
و بعد هم، برای آنکه از جلوی قلعه‌ی خان رد نشود، سر اسبش را کج کرد و از راه پشت قلعه، تاخت به سوی خانه‌ی پدرش. به خانه که رسيد، اسب را در حياط رها کرد و از مادرش که برای در آغوش گرفتن او، دست‌هايش را گشوده بود، گذشت و وارد اتاق شد و در را پشت سر خودش بست. مادرش سراسيمه، خودش را به پشت در رساند و گفت:
- ننه جان، آشيخ علی. چه شده است؟ چرا در را به روی خودت بسته ای؟!
- کاری به کارم نداشته باش مادر! می‌خواهم نماز بخوانم.

حالا، ساعتی از نيمه‌ی شب گذشته بود و خان، بر خلاف عادت هميشگی اش که زود به بستر می‌رفت، از خدمه اش خواست که منقل ترياکش را رو به راه کنند. زنش هرچه گفت که باز بد خواب خواهی شد خان! اما به گوش خان نرفت و گفت:
- بگو منقل را حاضر کنند. امشب که شب خوابيدن نيست زن!

آخوند همچنان رو به قبله نشسته بود و اذکاری را زير لب زمزمه می‌کرد و زن آخوند، پشت در اتاق پسرش:
- ننه جان آشيخ علی. آخر چرا اين نمازت تمامی ندارد؟
- نماز هزار رکعتی است مادر.
- اين ديگر چه نمازی است که از نجف برای ما سوغات آورده‌ای!

فرشاد و بانو، درون حجله، رو به روی هم نشسته بودند. بانو، سر به زير انداخته بود و از پشت توری که روی سرش انداخته بودند، به انگشتان حنا شده اش خيره شده بود و فرشاد عارف، به بانو:
در يکی از همان شب‌هائی که فرشاد عارف، تازه وارد دولت آباد شده بود و هنوز ميهمان خان بود، چند ضربه، به در خورده بود و کسی خان را به بيرون اتاق خوانده بود. خان رفته بود و پس از لحظه‌ای که بازگشته بود، با چهره‌ای خندان گفته بود:
- قدم شما، سبک بوده است. تب دخترم شکسته است. چند ماه پيش، صحيح و سالم بود که يکباره تب کرد و افتاد در بستر بيماری. لب به غذا نمی‌زد. همه اش می‌خوابيد و اگر هم بيدار بود، کز می‌کرد و در گوشه‌ای می‌نشست و با کسی هم حرف نمی‌زد. مانده بوديم که چه بر سرش آمده است. دوازده سال از عمرش می‌گذشت و سابقه نداشت که حتی يک بار سرش درد گرفته باشد تا چه رسد به اين که بيمار شود. برايش حکيم آورديم. افاقه نکرد. شش ماهی به همان حالت بود تا آن که يک شب، به ناگهان از خواب پريد و گريه کنان گفت که خواب سواری را ديده است که با اسب سفيدش وارد قلعه شده است و....... چنين و چنان. سرتان را درد نياورم، برايش چندتا خوابگزار آورديم و خوابش را برای آنها نقل کرديم. همه شان گفتند که تعبيرش خوب است و خلاصه، بعدش هم که شما تشريف آورديد و بعله.... و حالا، بحمدالله، حالش خوب است و سر حال، دارد غذا می‌خورد و......
خان، در آن شب، علت اصلی بيماری دخترش را به فرشاد نگفته بود تا بعدها که فرشاد پای از قلعه بيرون گذاشته بود و به ميان مردم رفته بود و دليل اصلی بيماری بانو را از زبان مردم شنيده بود که می‌گفتند:
- نخير! بيماری بانو، بيماری عشق بوده است. عشق به علی، پسر آخوند ملا محمد. درست بعد از آنکه علی برای خواندن درس طلبگی به نجف می‌رود، بانو يکباره بيمار می‌شود. حکيم برايش می‌آورند. تا چشم حکيم به بانو می‌افتد، می‌گويد که بيماری بانو، بيماری فراغ است و........
و بعدها هم، اينجا و آنجا، از عشق و عاشقی ميان آن دختر و پسر دوازده ساله، داستان‌ها شنيده بود و همان شنيده‌ها، چنان کنجکاوی او را بر انگيزانده بود که در دفعات بعد که بانو را ديده بود، با چشم ديگری نگاهش کرده بود؛ چشمی که توانسته بود بيماری فراغ پنهان شده را در هفتوهای درون بانو ببيند. به همان دليل، وقتی " فرستاده " از جانب " سرالاسرار " آمده بود و " دستور " خواستگاری کردن دختر خان را به او اعلام کرده بود، بر آشفته بود و به فرستاده گفته بود:
- رفتن به خواستگاری دختر خان، يعنی بازی با آتش! مگر نمی‌دانيد که بانو، هنوز هم که هست، بيمار عشق شيخ علی است؟!
فرستاده خنديده بود و گفته بود:
- معلوم است که بازی با آتش است! مگر تو را به دولت آباد فرستاده اند که با آب بازی کنی؟!

و حالا، شب زفاف فرشاد بود و آن آتش فشان خاموش درخود پيچيده شده‌ی کز کرده زير تور. از خود پرسيد که چه بايد بکند؟!
" خود" گفت:
- می‌دانی که راه بازگشتی در کار نيست. پس، بايد که اين پرنده‌ی کوچک را برای پروازهای دور و درازی که در پيش دارد، آماده کنی!
رو به بانو کرد و گفت:
- گرفته به نظر می‌آئيد. اتفاقی افتاده است؟
- نه.
- پس چرا سخنی نمی‌گوئيد؟
- می‌ترسم.
- از چه می‌ترسيد؟
- نمی‌دانم.
بانو، لحظه‌ای سکوت کرد و و بعد، همچنانکه چشم به پائين دوخته بود، با صدای لرزانی گفت:
- يک عده می‌گويند که شما از فرشتگان هستيد. يک عده می‌گويند که شما از جادوگران هستيد. يک عده می‌گويند که شما....
- می‌دانم. و بالاخره، شما می‌خواهيد بدانيد که من چه کسی هستم.
- بلی. و می‌خواهم بدانم که شهر " برزخ " در کجا است که همه می‌گويند شما از آنجا به دولت آباد آمده ايد.
صدای بانو، پرده‌های درون او را به لرزه درآورد. صدای بانو مثل صورت بانو، زيبا بود. مثل گردن بانو، زيا بود. مثل شانه‌های بانو، زيبا بود. مثل راه رفتن بانو، زيبا بود. مثل...........، به "خود " آمد و چشم از بانو برگرفت و گيج و منگ، در حالی که به نقطه‌ی دوری در رو به رويش خيره شده بود، با صدائی که انگار دارد برای کودکی قصه می‌گويد، گفت:
- شهر برزخ، شهری است مثل شهر جابلقا، مثل شهر جابلسا، مثل شهر هور قليا. شهر برزخ، شهری است پر از عجايب. مردم آن شهر، نه از وجود حضرت آدم خبر دارند و نه از وجود حضرت حوا و نه از وجود حضرت مار و سيب و گندم و شيطان. زن‌های آن شهر نمی‌زايند، بلکه فرزندانشان را از رودها و درياچه‌ها و درياها می‌گيرند و يا از کوه‌ها و کويرها. در آنجا، نه خورشيدی هست و نه ماهی و نه ستاره ای. نور آن شهر، از سوی " کوه قاف " می‌آيد؛ نوری که به آن، " نور سرالاسرار " می‌گويند و آن نور..........
لحظه‌ای سکوت کرد و با مهربانی، دستی را گذاشت روی شانه‌ی بانو و با دست ديگرش تا خواست تور را از روی صورت او به کناری زند، بانو خودش را عقب کشاند و گفت:
- شما، مرا هم با خودتان به آن شهر خواهيد برد؟
- ما می‌توانيم با هم به آنجا برويم، اما نه با اين بدن‌هائی که اکنون داريم، بلکه با بدن‌هائی که اهالی برزخ به آن، " کالبد مثالی " می‌گويند.
- کالبد مثالی يعنی چه؟
- همه اش را که نمی‌شود همين امشب گفت. فرداهم روز خدا است.
- نه! بازهم برايم بگوئيد.
- شما، تور را از روی صورتتان برداريد تا من بگويم.
- نه! اول شما، بعدش من.
دوباره، شروع کرد به گفتن و تا دم دمای صبح، گفت و گفت و گفت تا سر انجام، بانو که در توهمی آميخته به خواب و خيال و رؤيا پيچيده شده بود، ناگهان تور را از روی صورت خود به کناری زد و گفت:
- به فرمائيد! حالا راضی شديد؟!
به چشم‌های بانو، نگاه کرد و در خود لرزيد. " خود" به او گفت:
- عشق؟!
- نمی‌دانم!
- نمی‌دانی؟!
- حيرانم!
- تو اهل سر هستی يا اهل دل فرشاد؟!
- اهل سر.
- پس حيرانی ات ديگر برای چيست؟!
- چشم‌هايش! چشم‌هايش مشتعلم کرده اند!
- نگاه نکن!
نگاهش را از نگاه بانو کند و سر فرود آورد و لحظاتی به همان حالت ماند تا يخ زد و آهن شد و فولاد. آنگاه، پياله‌ای از " معجونی " که با خود داشت، به بانو داد و پياله‌ای هم برای خود پر کرد و رو به بانو گرفت و گفت:
- می‌نوشيم به نام " ما ".
بانو هم به تقليد از او، در حالی که ريز ريز می‌خنديد، پياله اش را به سوی او گرفت و گفت:
- می‌نوشيم به نام ما.
معجون را که نوشيدند، لبخند زد و زانو راست کرد و در برابر بانو ايستاد و گفت:
- حالا، اگر برای لحظه ای، چشم‌هايتان را ببنديد، به شما نشان خواهم داد که من کيستم!
بانو چشم‌هايش را بست و چون بازکرد، از هيبت آنچه ديده بود، جيغی کشيد و دراز به دراز روی بستر افتاد. در همان لحظه، شيخ علی سر از سجده برداشت و نمازش را به پايان رساند و مصمم بر اجرای نقشه‌ای که در سر داشت، آهسته از اتاق بيرون آمد و از کنار مادرش که جلوی در به خواب رفته بود، گذشت و به حياط رفت و بر اسبش سوار شد و دولت آباد را ترک کرد:
- به سوی کجا؟
- به سوی ناکجا!

داستان ادامه دارد............

کدام عشق آباد 3


کدام عشق‌آباد
(دايره‌ی "ما" - دايره‌ی جادو)


سرانجام، با گذشت زمان، قطرات " سرالاسراری " را که فرشاد عارف در شب زفاف، درون خالی جسم و جان بانو چکانده بود، نطفه بست. نطفه ای که از مائده های خيال، پر می گرفت و پرنده گکی می شد و پرک پرک می زد؛ از جابلقا به جابلسا، از برزخ به هور قليا، ولی راه به جائی نمی برد و خسته از پر و بال زدن های بيهوده، فرو می افتاد و می گفت:
- فرشاد! پس چرا نمی رسم؟! همه اش دور خودم می چرخم و درجا می زنم. از هفت آسمان، يک آسمان را هم به زير بال نياورده ام!
فرشاد، پرنده ی خسته را در آغوش می گرفت. اشک از چشمانش می زدود. پيشانيش را می بوسيد و در گوشش زمزمه می کرد که:
- سنگينی بانو جان. سنگينی نازنينم.
- سنگينم؟ از چه سنگينم؟
- از داشتن.
- داشتن چه؟
- همين لباس های رنگارنگی که می پوشی. همين زيورآلاتی که به خودت آويزان کرده ای.

بانو، زيور آلات را به دور افکند ه بود و و ساده پوشيده بود و باز، پرزد ه بود و باز، فرو افتاده بود و گفته بود که:
- نمی شود. نه. نمی شود!
- هنوز هم سنگينی.
- سنگين! ديگر از چه سنگينم؟!
- از داشتن!
- ديگر کدام داشتن؟!
- داشتن همين قلعه! آن زمين ها، گاوها و....
- اما آنها که مال من نيست. مال خان است!
- و تو، دختر خان هستی. توی همين قلعه زندگی می کنی و از همان آب و املاک و حشم ....
- پس چه بايد بکنم؟!
- چرا نمی آيی که با من در همان سر پناهی که در پائين پای دولت آباد ساخته ام، زندگی کنی؟
- چرا نمی آيم؟ تو راه بيفت، من هم به دنبالت.
فرشاد راه افتاده بود و بانو هم به دنبالش و شروع کرده بودند به زندگی در کنار هم و باز، بانو پر زده بود و باز فرو افتاده بود:
- آخر، من که همه چيز را به دور انداختم، پس چرا....
- نه همه چيز را!
- ديگر چه مانده است؟!
- تو، " من " هستی بانو. خالی شو از منيت های خودت!
- چگونه؟
- بايد که " ما " بشوی.
- با که؟
- با ما.
- چگونه؟
- اين گونه.
آن وقت، دست بانو را گرفته بود و پا به پايش حرکت کرده بود تا آرام آرام، از پرده پرده ی " من " بگذراندش و پرتابش کند به درون دايره ی جادو" دايره ی ما! ".
چندسالی از ازدواج فرشاد و بانو گذشته بود که خان، به طور " مرموزی " با اسبش به درون دره افتاد و کشته شد. خان در وصيت نامه اش، املاکش را به سه بخش تقسيم کرده بود: بخشی برای همسرش، بخشی برای تنها فرزندش بانو و بخشی را هم وقف کرده بود و توليت آن را داده بود به آخوند برای صرف در امور خيريه.
هنوز، آخوند و بانو و همسر خان، از تعيين و تعين حد و حدود املاک به ارث رسيده شان، فارغ نشده بودند که خبر رسيد، " صولت " به همراه تفنگچی هايش از کوه های " صولت آباد " سرازير شده اند به سوی دولت آباد.
صولت، برادر خان بود که با خان، پس از مرگ پدرشان، " خان سالار بزرگ " بر سر مالکيت دهات صولت آباد و دولت آباد، دعوا ها کرده بودند. دعواهائی خونين تا عاقبت به شکست صولت منجر شده بود و پس از آن، صولت زده بود به کوه و ياغی شده بود. مدتی بعد، دل خان به رحم آمده بود و با پادرميانی آخوند، صولت را بخشيده بود و صولت آباد را به او داده بود. از آن زمان، به ظاهر، صولت دست از ياغی گری برداشته بود و ساکن دولت آباد شده بود، اما در باطن، هنوز هم خواب دولت آباد را می ديد و حالا که خان کشته شده بود، موقعيت را غنيمت شمرده بود و آمده بود که حقوق از دست رفته اش را بازستاند از ورثه ی خان.
خبر حمله ی صولت، وحشت را ريخت به جان دولت آبادی ها و پناه بردند به قلعه و به همراه تفنگچی های خان، بالای برج و باروهای قلعه سنگر گرفتند. در همان زمان، بانو و فرشاد عارف و آخوند و همسر خان، درون قلعه در اتاقی با هم نشسته بودند به مشورت که چه بايد بکنند. در پايان، حرف آخر فرشاد و بانو اين بود که حق با صولت است و بايد اموالی را که خان از او به زور گرفته است، از ارثيه ای که خان به جا گذاشته است، حق صولت را به او بازگردانند. همسر خان گفت:
- نه.
آخوند گفت:
- اگر صولت حقی داشته است تا خان زنده بوده است بايد حقش را از خان می ستاند. آن قسمتی را که خان وقف کرده است، حالا مال خدا است. صولت آمده است که طاغی بشود بر خدا؟!
چون خبر به بيرون درز کرد که قرار است با نو از ارثيه ای که از خان به او رسيده است، حق صولت را پس بدهد، عده ای از دولت آبادی ها، خودشان را رساندند به بانو و دور او را گرفتند و گفتند:
- بانو! اگر می خواهی که حق را به حق دار برسانی، بدان و آگاه باش که حق دار واقعی، ما هستيم که خان سالار بزرگ، املاک پدران ما را به زور ستانده است و خود خان املاک ما را!
بانو، برای لحظه ای سر به زير انداخت و بعد، سر بلند کرد و به فرشاد نگاه کرد و از جايش برخاست و با عجله از اتاق بيرون زد و خودش را رساند به ميدانی که در وسط قلعه بود و رفت روی بلندی ايستاد و خطاب به دولت آبادی ها، چنين گفت:
- تا شما ها به درخانه ی من نيامده بوديد، نمی دانستم که خان سالار، به غير از من و مادرم و آخوند ملا محمد، ورثه ی ديگری هم دارد! اما، خان که سرش را بر زمين گذاشت، اول صولت از کوه سرازير شد، برای گرفتن حقش و حالا هم شما! بسيار خوب! ما همه مان، وارثين خان سالار هستيم. اما، نه تنها وارث املاک و دارائی های خان، بلکه وارث خوبی و بدی های او هم هستيم. خان که همه اش بد نبود! بود؟! اگر همه اش بد بود که پس از مرگش، آن همه علم و کتل راه نمی انداختيد و گريه نمی کرديد و بر سر و سينه هاتان نمی کوفتيد! خان برای يک عده از شما ها خوب نبود، چون ملکتان را به زور ستانده بود، اما بايد برای يک عده از شما ها خوب می بود که با او همدست شده بوديد تا بتواند به قول خودتان، اموال بقيه را چپوکند. خان به کمک چه کسانی صولت را پس نشاند و مالش را چپو کرد؟! مگر همين خود شما ها نبوديد که خان را کمک کرديد. کشته هم داديد. نداديد؟! می گوئيد که خان سالار بزرگ هم املاک پدرانتان را به زور ستانده است. مگر خان سالار بزرگ که بود؟ زورش از کجا آمده بود؟! آن هائی که به خان سالار بزرگ کمک کردند تا مال ديگران را چپو کند، از ميان اجداد خود شما ها بودند. پدر و پدر بزرگ خان سالار بزرگ را، همين خود شما دولت آبادی ها بوديد که بزرگشان کرديد! دعوای قنات، يادتان می آيد؟! چه کسی آن هفت نفر مقنی بيچاره را توی چاه انداخت و زنده بگورشان کرد؟! چه کسی دستورش را داده بود؟! خان؟! مگر همين خود شماها نبوديد که که توی مسجد آخوند ملا محمد جمع شديد و گفتيد که کار، کار" از ما بهتران " بوده است؟! رفته بوديد و جای سم هايشان را هم پيدا کرده بوديد و نشان داده بوديد که چطوری دست و پای مقنی ها را می گرفته اند و سرازيرشان می کرده اند درون چاه! يادتان می آيد؟! يادتان می آيد که وقتی آخوند ملامحمد گفت که : " خوب! بسم الله می گفتيد و آنها را از چنگ از مابهتران بيرون می آورديد"، همه تان زديد زير خنده و گفتيد که: " بسم الله گفتيم جناب آخوند، اما از ما بهتران، کافرکيش بودند و بسم الله روی آن ها اثر نداشت"؟! پوستين را با خان بريديد و دوختيد و حالا، پس از مرگش آمده ايد می گوئيد که يک آستين کم آورده ايد؟! چه شده است که يکباره، همه تان حق خواه شده ايد؟! اگر زمان، زمان حق خواهی شده است و دنبال خان ديگری نمی گرديد تا بعدا، همه ی تقصيرها را به گردن او بياندازيد، بسم الله! همين حالا شروع می کنيم. من هم می گويم که از همه بايد احقاق حق بشود، حتی اگر به اندازه ی يک دانه ی گندم باشد. من، همه ی شما ها را می شناسم. صندوقچه ی خواب و خيال و بيداری دولت آباد درون سينه ی من است و می دانم که اگر کسی دارائی شما را به ناحق از يک دستتان ربوده باشد، با دست ديگرتان دارائی ديگران را چپو کرده ايد. حالا، می خواهيد که احقاق حق بشود؟! بسم الله! من اول از خودم شروع می کنم و حق شما را از ارثيه ای که به من رسيده است، به شما باز می گردانم به شرط آنکه شما هم، حق و حقوق ديگران را به آنها بازگردانيد؛ حق برادران و خواهرانتان را، حق زن ها و فرزندانتان را، حق پدران و مادرانتان را. و هم اينجا می گويم که صولت هم اگر می خواهد به حقش برسد، بايد اول احقاق حق ديگران از او بشود، چه حق دولت آبادی ها و چه حق صولت آبادی ها. حق می خواهيد؟! بسم الله!
برای لحظه ای سکوت کرد و جمعيت پيرامونش را از زير نظر گذراند و بعد، گره چارقدش را که از روی سرش سريده بود و روی شانه هايش افتاده بود، بازکرد و آن را بست به کمرش. بعد هم از بلندی به زير آمد و جمعيت را شکافت و رفت به سوی فرشاد عارف و دست در بازوی او انداخت و شانه به شانه ی همديگر، ميدان را ترک کردند. از ميدان که به کوچه پيچيدند، فرشاد گفت:
- هم حجاب خود به کنار زدی و هم حجاب دولت آباد را!
- بد کردم؟!
- همان کردی که بايد می کردی.
- باور نمی کنم! يعنی آن کسی که چند لحظه پيش بر بلندی ايستاده بود، من بودم؟!
- آری خودت بودی بانو. باورکن.
شب آن روز، در دولت آباد، چراغ خانه ای نبود که تا به صبح روشن نمانده باشد:
- الله و اکبر از اين دختر! باورت می شد؟!
- اگر با چشم خودم نديده بودم، کجا باور می کردم. عينهو رخش!
- چه يالی هم تکان می داد!
- چارقدش را روی سرش نکشاند!
- به کمرش بست.
- من که چشم هايم را بستم که نبينم.
- صدايش را که شنيدی. نشنيدی؟
- شنيدم. چه زبان سرخی دارد اين دختر!
- اما سرش، سر خان نيست. سر فرشاد عارف است!
- " عارفيست " ديگر.
- هرچه که هست، حرف هايش بر دلم نشست. تو را نمی دانم.
صبح آن شب، چنان صدای حق حقی در دولت آباد و صولت آباد و دهات اطراف پيچيد که نه تنها صولت، توان حمله به دولت آباد را در خودش نديد، بلکه از ترس خود صولت آبادی ها، شبانه به سوی تهران فرار کرد و همسرخان هم، همان شب به همراه تفنگچی هايش از قلعه بيرون زد و پناه برد به ايلش. اما، آخوند ملا محمد، مثل هميشه، پس از نماز ظهر، به منبر رفت و مردم را مخاطب قرار داد و گفت:
- ......... و حالا، اگر فرض را بر اين بگذاريم که خان، املاک شما را به زور تصاحب کرده است، بايد در آن دنيا پاسخگوی اعمال خودش باشد. ثواب آن مقدار از املاکی را هم که وقف امور خيره کرده است، مال صاحبان اصليش خواهد بود نه مال خان. حالا، اگر خيالی در سر داريد، بفرمائيد. اين املاک خان و اين هم شما. تصرف کنيد و جواب خدا را هم خودتان بدهيد!
کبير گفت:
- مسئلتن جناب آخوند! مگر خواندن نماز، روی زمين غصبی، باطل نيست؟
آخوند گفت:
- اگر بدانی که غصبی است، نمازت باطل است.
کبير گفت:
- پس خدا را شکر که شما جناب آخوند، همه ی نمازهايتان را در مسجد می خوانيد، چون خانه ای را که خان سالار بزرگ، پشت مسجد ساخت و آن را به مرحوم پدرتان شيخ الطايفه بخشيد و حالا هم شده است خانه ی شما، زمين آن را به زور از بابا بزرگ من گرفته بود!
ناگهان، ولوله ای در مسجد افتاد و آخوند، صدايش را بالا برد و گفت:
- کربلائی کبير! به گوشم رسانده بودند که تو، " عارفی " شده ای و مثل آنها، تظاهر به کفر می کنی، ولی من باور نمی کردم، اما حالا.....
کبير غش غش خنديد و گفت:
- ای جناب آخوند! مردم خيلی چيزها می گويند. شنونده بايد عاقل باشد. به من هم گفته بودند که جناب آخوند، " محمدی " شده است و تظاهر به اسلام می کند، ولی من باور نمی کردم تا اينکه.....
آخوند فرياد زد و گفت:
- مردم! با گوش های خودتان شنيديد که چه گفت و ديگر خود دانيد!
آخوند، اين را گفت و با عصبانيت از منبر به زير آمد و دويد به سوی خانه اش و مردم حاضر در مسجد، بر له و عليه کبير به جان همديگر افتادند تا زور مخالفين کبير، چربيد و او را گرفتند و کشان کشان، بردند به بالای بام مسجد تا به جرم کفری که گفته بود، به زيرش اندازند. خبر که به فرشاد عارف و بانو رسيد، خودشان را به آنجا رساندند و اگرچه آن روز، توانستند که غائله را بخوابانند و کبير را از مرگ نجات دهند، اما تا سال ها بعد، هرجا دعوائی می شد، يک طرف دعوا بايد حتما "عارفی" ای می بود و طرف ديگر دعوا، "محمدی" ای. "عارفی" ها، طرفداران فرشاد عارف بودند و "محمدی" ها، طرفداران آخوند ملا محمد.

داستان ادامه دارد .........................

کدام عشق آباد 4


کدام عشق‌آباد
( تن‌های بی‌سر "الم" سرهای بی‌تن)


چند سال بعد از فوت خان، آخوند ملا محمد هم، در اثر زهری که در استکان چايش ريخته بودند، دار فانی را وداع گفت و تا پسرش "شيخ علی"، برای جانشينی او از "ناکجا" بيايد، چند سالی طول کشيد و در آن چند سال، "عارفی"‌ها، شده بودند همه کاره‌ی دولت آباد و به مرور زمان، " گفتار و کردار" ويژه‌ای از خود بروز داده بودند:
لباس "سپيد" می‌پوشيدند و پرچمی سه رنگ "سبز و سپيد و سرخ" داشتند که بر متن سپيد پرچم، "عقابی دو سر" نقاشی شده بود:
پرچم را بر سردر خانه‌هايشان می‌افراشتند و نماز به جماعت می‌خواندند و پيشنمازشان، دختران و پسران نابالغی بودند که به نوبت عوض می‌شدند.
در عروسی و عزا، دهل و سرنا می‌زدند و زن و مرد، با هم می‌رقصيدند و آواز می‌خواندند که
"‌ای لوليان،‌ ای لوليان، يک لولی‌ای ديوانه شد".
املاکشان را يک کاسه کرده بودند و در کار کشت و برداشت، يار و ياور هم بودند.
از گفتن "دروغ" به دوستانشان منع شده بودند و از گفتن "راست" به دشمنانشان.
دوستانشان، نيک انديشان و نيک گفتاران و نيک کرداران بودند و دشمنانشان، بد انديشان و بدگفتاران و بدکرداران.
ميان خودشان، مراتبی داشتند. هرکسی که بيشتر می‌داد و کمتر می‌گرفت، مرتبتی بالاتر داشت و بالاترين مرتبت، از محمد مصطفی (ص) بود و بعد از او، علی مرتضی (ص) و يازده امام تا می‌رسيد به عارف ابن عبدالله ابن سلمان (ص).
عارفی‌ها، باورشان به وجود " سه دنيا " بود: دنيای " ظاهر" ، دنيای " باطن " و دنيائی که بين دنيای ظاهر و باطن، در حرکت بود که به آن، دنيای " برزخ " می‌گفتند.
در نظر عارفی‌ها، داستان آفرينش عالم و آدم، داستان همين سه دنيا بود که در " ازل " يکی بودند و در " ابد " يکی می‌شدند.
شهرت عارفی‌ها، از دولت آباد و آبادی‌های دور و نزديک گذشته بود و دهان به دهان گشته بود تا رسيده بود به تهران. در تهران، شايع شده بود که عارفی‌ها، دين جديد آورده اند؛ دار و ندار ديگران را می‌گيرند و ميان خودشان قسمت می‌کنند، حتی زن‌هايشان را. بانو دختر خان سالار و شوهرش فرشاد عارف و پيروانش، هر جمعه به هنگام غروب، در بالای تپه‌ای جمع می‌شوند، برهنه می‌شوند و با هم می‌رقصند و می‌خوانند که "‌ای کافران!‌ای کافران! حمله بريد سوی تهران! ".
با همه‌ی اين حرف و سخن‌ها، گروه گروه به عارفی‌ها می‌گرويدند. اما، پس از چند سالی، عده‌ای از همان گروندگان تا از آمدن "شيخ علی" پسر آخوند ملا محمد و راه افتادن "صولت" با قشونی از تهران به سوی دولت آباد با خبر شدند، ناگهان با علم و کتل راه افتادند و تا چند فرسخی دولت آباد به استقبالشان رفتند.
شيخ علی، زودتر از صولت رسيده بود و همان بيرون دولت آباد، نزديک " قنات " چادر زده بود و گفته بود که تا يک نفر عارفی در دولت آباد باقی است، پايش را به آنجا نخواهد گذاشت.
وقتی که صولت به آنجا رسيد و از پيغامی که شيخ علی برای عارفی‌ها فرستاده بود آگاه شد، به شيخ علی گفت:
- حکم دولت، کشتن آنها است. از اينجا بروند، بيرقشان را در جای ديگری علم خواهند کرد!
شيخ علی گفت:
- حکم خدا، همان است که گفته ام. شما می‌خواهيد بگوئيد که مجری حکم دولت هستيد و نه مجری حکم خدا؟!
صولت، آهسته پس نشست و ديگر سخنی نگفت. ميان اطرافيانش پچ و پچ در گرفت:
- ترسيده است!
- صولت بترسد؟!
- پس چرا پس نشست؟!
- حتما خيال ديگری در سر دارد.
- چه خيالی؟
- بعدا معلوم خواهد شد!
در همان زمان، فرشاد عارف، درون غاری در کوه‌های دولت آباد، چشم و گوش سپرده بود به سخنان فرستاده‌ای که از جانب سّرالا َسرار آمده بود، با دستوری مبنی بر " بيعت " با شيخ علی. دستور را که شنيد، خونش به جوش آمد و فريادزد که:
- آخر من نمی‌فهمم که بيعت برای چيست. ما ، اينهمه سال جان کنده ايم که بساط دبدبه و کبکبه‌ی خان و آخوند ملا محمد پير را برچينيم و می‌بينيد که موفق هم شده ايم. حالا، چرا بايد بيعت کنيم و به جای آنها، شيخ علی و صولت تازه نفس را بنشانيم؟!
- اين را ديگر از من نپرس. حتما، حکمتی در کار بوده است که دستور به بيعت داده اند.
- و اگر شيخ علی نپذيرد چه؟!
- اگر بانو برايش بنويسد، می‌پذيرد.
- اين را خود شيخ علی گفته است؟!
- ما به صدای دل شيخ علی گوش می‌دهيم، نه به صدای لب‌هايش. ما می‌دانيم که دل او، هنوز در گرو عشق به بانو است.
- ولی، شيخ علی که سال‌ها است ازدواج کرده است. بچه دارد!
- به مصلحت.
- به مصلحت؟!
- مگر خود تو، به مصلحت، با بانو ازدواج نکرده‌ای؟!
- ازدواج کردم، چون دستور بود!
- خوب. شايد شيخ علی هم، به دستوری اين کار را کرده باشد.
- دستور از چه کسی؟
- از چه کسی اش، هنوز بر ما معلوم نيست. اما، آنچه مسلم است، اين است که در طول همه‌ی اين سال‌ها، عشقش به بانو، بيشتر شده است که کمتر نشده است.
- اگر بانو، نوشتن نامه به شيخ علی را نپذيرد چه؟
- می‌پذيرد.
- بانو، ديگر آن بانوی سابق نيست.
- از کجا می‌دانی؟
- از کجا می‌دانم؟! بانو را من بزرگ کرده‌ام!
- نکند که در طول همه‌ی آن سال‌ها، به جای کاشتن عشق ما، عشق به خودت را در دل بانو کاشته‌ای؟
- در سر بانو، جز هوای عارفی، هوايی نيست!
- و در دلش؟
- عارفی، اهل دل نيست.
فرستاده خنديد و گفت:
- دل عارفی، همچون دريا است جانم. دريا!
فرشاد با خشم فرو خورده‌ای گفت:
- آری. اما دريائی که فقط به روی کشتی‌های دوست، باز است. و شيخ علی، دشمن است!
- اما، شيخ علی، امروز دست دوستی به سوی ما دراز کرده است و مصلحت ما هم در آن است که دست او را پس نزنيم.
احساس کرد که قلبش دارد از حرکت می‌ايستد. سکوت کرد و لحظاتی چشم بر زمين دوخت تا شعله‌ی حسادتی را که نسبت به شيخ علی در وجودش زبانه کشيده بود، مهار کند. فرستاده که انگار متوجه تغيير حالت او شده بود، با صدائی حاکی از سوء ظن گفت:
- شک داری؟!
- به چه کسی؟
- به خودت. به بانو. به ما.
اراده کرد که بگويد " آری . شک دارم"، اما آنچه از دلش برخاسته بود تا از سرش بگذرد و بر زبانش جاری شود، مبدل شد به " نه ". پس گفت:
- نه. شک ندارم.
و بعد هم برای آنکه راه سؤال‌های بعدی را بر روی فرستاده ببندد، گفت:
- بسيار خوب. بانو در نامه‌ای که برای شيخ علی می‌فرستد، چه بايد بنويسد؟
- فقط، يک کلمه. " الم ". همين يک کلمه را روی کاغذ می‌نويسد و می‌فرستد برای شيخ علی. آنوقت، کار شيخ تمام است.
خيره به چشم‌های فرستاده نگاه کرد و با صدائی که انگار از ماورای وجودش می‌آمد، گفت:
- الم؟!
- آری. الف. لام. ميم!
" الم "، رمز ارتباط عارفی‌های بلند مرتبت بود با همديگر. الم، رمزی بود که حتی بانو که همسر او بود، در همه‌ی آن سال‌ها، اجازه‌ی دانستنش را پيدا نکرده بود. بانوئی که عارفی‌ای به کمال شده بود. حالا، چه اتفاقی افتاده بود که داشتند پرده از راز او بر می‌داشتند؟! آنهم برای چه کسی؟! برای شيخ علی؟! زانوهايش شروع کردند به لرزيدن. سرش گيج رفت. بدنش خيس عرق شد. چشم‌هايش را بست و آخرين نيروی خود را به کار گرفت تا سر پايش بايستد و نگذارد که فرستاده، صدای درهم شکستن جسم و جان او را بشنود. ناگهان، تاريکی غليظی او را از بيرون و درون، با هوی هوی الف. لام. ميم که همه‌ی ذرات وجودش را به صدا در آورده بود، احاطه کرد و ديگر، چيزی نفهميد و چون چشم باز کرد، فرستاده ناپديد شده بود. از جايش برخاست و گفتگو کنان، با " خود "، راه دولت آباد را در پيش گرفت. "خود" گفت:
- حالا، افشای رمز " الم " به کنار و می‌گيريم که معنای آن برای شيخ علی، نه همان معنائی است که برای تو است، اما بيعت با شيخ علی را چه می‌کنی؟! حالا، آمدی و مثل هميشه، آسمان به ريسمان بافتی و به بانو گفتی که بيعت با شيخ علی، ضرورتی است که در طی سفر با کالبد مثالی ات، به آن رسيده‌ای و بانو هم مثل هميشه، با اعتماد و اطمينانی که به تو دارد، بپذيرد. ولی، نوشتن نامه‌ای که بايد بنويسد چه؟! اگر بانو از تو بپرسد که اين کلمه‌ی " الم " چه معنائی برای شيخ علی دارد که آن را تعبير به بيعت ما کند، آنوقت چه جوابی داری که به بانو بدهی؟! آيا بانو نخواهد گفت که چرا او بايد نامه را بنويسد و برای شيخ علی بفرستد، و نه تو که پير و مراد عارفی‌ها هستی؟! آيا می‌توانی به بانو بگوئی که نازنينم، بانو جان، نامه را تو بايد بنويسی، چون شيخ علی هنوز دل در گرو عشق تو دارد و لشکرکشی اش به دولت آباد و جنگيدنش با عارفی‌ها، برای تصاحب تو است؟! آيا بانو نخواهد گفت که جنگ و صلح شيخ علی ، اگر برای تصاحب او است، پس جنگ و صلح تو با شيخ علی در همه‌ی اين سالها، برای چه بوده است؟! بانو نخواهد گفت که پس دولت آباد "ما"ئی که می‌گفتی، چه می‌شود؟! فرشاد! مگر خود تو نمی‌گفتی که همه‌ی ايران در باطن، عارفی شده‌اند و علی مانده است و حوضش؟! حالا، اين چه ضرورتی است که به خاطر آن می‌خواهی اين همه عارفی را بريزی توی حوض، تا شيخ علی بر سرشان آب توبه بريزد؟! فرشاد! تو که در همه‌ی اين سالها می‌گفتی که عاشق من هستی، پس چگونه است که حالا، مرا رايگان در طبق اخلاص می‌گذاری و تحويل شيخ علی می‌دهی؟! آيا می‌توانی به بانو بگوئی که نازنيم، بانو جان! هرگز عشقی در کار نبوده است و من، تو را وسيله قرار داده بودم که بر پدرت و آخوند ملا محمد و صولت و شيخ علی، چيره شوم؟! آيا به واقع، عشقی در کار نبوده است و عشقی در کار نيست؟!
گرمای قطرات اشکی که بر گونه‌هايش می‌لغزيد، او را به خود آورد. اطرافش را از نظر گذراند. وارد دولت آباد شده بود. عارفی‌هائی که در ميدان ده، اجتماع کرده بودند تا چشمشان به او افتاد به سويش آمدند و خبر حمله قريب الوقوع شيخ علی و صولت را به او دادند. تا آمد که دهانش را باز کند و چيزی بگويد، بانو با عجله جمعيت را شکافت و خودش را به او رساند و دست او را گرفت و در همان حال که به دنبال خود می‌کشاندش، رو به جمعيت دادزد و گفت:
- آرام باشيد! چند دقيقه حوصله کنيد تا ما بازگرديم.
بانو، اين را گفت و فرشاد را کشاند به سوی قلعه. وارد قلعه که شدند، به درون اتاقی رفتند. بانو در را پشت سر خودشان بست و در برابر فرشاد ايستاد و گفت:
- خبر را شنيدی؟!
- آری. شنيدم.
- چيزی که به مردم نگفتی؟!
- تا آمدم بگويم، تو آمدی و مرا به دنبال خودت کشاندی! قضيه چيست؟!
- همه شان صحبت از جنگ با شيخ علی و صولت می‌کنند. " کبير" هم شده است سر دسته شان!
- خوب. مگر تو نيتی غير از آن داری؟!
- آری!
- آری؟!
- آری. ما بايد با شيخ علی بيعت کنيم.
- بيعت کنيم؟!
- اگر بجنگيم، هر آنچه را که تا به حال برای بقای عارفی‌ها رشته ايم، پنبه خواهد شد و يک عارفی زنده نخواهد ماند که خبر آنچه را که بر سر ما می‌آورند، به گوش ديگران برساند!
- چه می‌گوئی؟!
- همين که می‌شنوی! ديشب خوابی ديدم. خوابی هولناک! صبح که از خواب بيدار شدم، دو دل بودم که به تو بگويم يا نگويم و عاقبت هم نگفتم. بعد هم که تو از خانه بيرون رفته بودی. غروب که خبر آوردند شيخ علی و صولت به عزم جنگ دارند به سوی دولت آباد می‌آيند، دانستم که خوابم دارد تعبير می‌شود. بعدش هم که اينها آمدند و دور مرا گرفتند که کسب تکليف کنند. اما چه کسب تکليفی! فهميدم که نيتشان برجنگ است. گفتم صبر کنند تا تو بيائی.
- تا من بيايم و به آنها بگويم که بايد با شيخ علی بيعت کنيم، چون بانو خواب ديده است؟!
- داد نزن فرشاد! خواب مراهم به ريشخند مگير. مگر همين من نبودم که خواب سواری را ديده بودم و بعدش، تو وارد دولت آباد شدی؟!
- و حتما ديشب هم، باز خواب سوار ديگری را ديده‌ای که تعبيرش شده است، آمدن شيخ علی!
- آری! سواری با ردائی آبی و بلند. و شمشيری هزار شاخه در دست که تا زانو در خون فرورفته بود و شمشيرش را که می‌چرخاند، هزاران سر بود که از گردن‌هايشان جدا می‌شدند و به سوی آسمان بالا می‌رفتند. و من، بر بالای تپه‌ای ايستاده بودم، با بيرقی سپيد که رويش نوشته شده بود، " الم ". و هر کس که از تپه بالا می‌آمد و به من می‌رسيد، شمشير بر او کارگر نمی‌افتاد. تو، در يک طرفم بودی وشيخ علی، در طرف ديگرم. صولت و مادرم هم، جلوی پايم نشسته بودند. بعد، صدائی در همه جا پيچيد که می‌گفت: هرکس خودش را به آن پرچم سفيد برساند و با شيخ علی بيعت کند، در امان خواهد بود و هرکس.......
ديگر، صدای بانو را نمی‌شنيد. باد در گوش‌هايش پيچيده بود و چشم‌هايش سياهی می‌رفت. از ترس آنکه بيفتد، آهسته روی زمين نشست. مانده بود که چه پاسخی بدهد. نه به بانو، بلکه به خودش. به همان " خود"‌ی که ساعتی پيش، درون بيابان، پس از سالها بی‌خودی، به خود آمده بود. " خود "‌ی که از خودش شرمنده شده بود، گريه کرده بود و حالا، همان " خود " با پوزخندی برلب، داشت به او نگاه می‌کرد و می‌گفت:
- بانوی نازنين تو همين است؟! همين زنی که اکنون و آنهم در گير و دار حمله‌ی دشمن، وقت را غنيمت شمرده است و.........
- آرام باش روح من. آرام باش!
- به هوش باش! به هوش باش که بانوی نازنينت، خوابش را وسيله‌ای کرده است برای پوشاندن رازهای مگويش! فکر کن به آنچه فرستاده می‌گفت و بانو دارد همان را به زبان خواب می‌گويد. هدف هر دوتايشان يکی است. بيعت! فرستاده می‌گفت که بانو بايد کلمه‌ی " الم " را روی کاغذی بنويسد و بفرستد برای شيخ علی. و بانو، همان کلمه را در خوابش ديده است، نوشته شده بر روی بيرقی سفيد! می‌خواهی بگوئی که بانو و شيخ علی، از راز اين کلمه بی‌خبرند؟!
- نمی‌دانم! اين‌ها، همه راز است. رازی درون رازی و همه اش پيچيده شده در رازی که.....
- کدام راز؟! خامی بس است مرد! عشق است. عشق به شيخ علی! مگر همين بانوی نازنين تو نبود که وقتی شنيد شيخ علی دختر يکی از تجار مشهور نجف را به زنی گرفته است، بيمار شد و در بستر افتاد؟! يادت رفته است که وقتی تبش بالا می‌گرفت و هذيان می‌گفت، شعر " من مشتعل عشق علی‌ام، چه کنم! " را ورد می‌گرفت؟! مگر پس از ازدواج تو با بانو، در همين دولت آباد، ورد زبان همه نشده بود که می‌گفتند: " عشق هم اگرعشق است، همان عشق اول است!" و عشق بانو را به شيخ علی، مثال می‌آوردند و تو به مصلحت، نه به روی خودت می‌آوردی و نه به روی اين بانوی نازنينت! و حالا که صدای نزديک شدن قدم‌های يار، پرده‌های هوا و هوس‌های بانوی نازنينت را به صدا در آورده است، خواب سواری را ديده است که با ردای آبی و بلند......
بانو هم نشست روی زمين و چشم در چشم او دوخت و گفت:
- حالا، با چنين خوابی که ديده‌ام، راه ديگری غير از بيعت با شيخ علی، پيش روی ما هست؟! به چه می‌انديشی؟ چرا اينطور به من نگاه می‌کنی؟! نکند فکرکنی که خواب من حقيقت ندارد و آن را از خودم ساخته‌ام که.......
صدای بانو، پرده‌ی افکارش را دريد. به خود آمد و " خود " شکاکش را را به هفتتوهای درون راند و به " خود " مصلحت انديشش ميدان داد که به جلو بيايد و با صدای مهربانی بگويد:
- نه بانو جان. خواب‌های تو، همانقدر حقيقت دارند که سفرهای من، با کالبد مثالی ام. تو، ديشب چيزی را خواب ديده‌ای که من، امروز در طی سفر با کالبد مثالی‌ام به آن رسيده‌ام!
با نو با تعجب گفت:
- به بيعت با شيخ علی؟!
- آری.
- چه می‌شنوم! خواب نمی‌بينم که؟!
- نه بانو. خواب نمی‌بينی. در سفری که با کالبد مثالی‌ام داشتم، به من گفته شد که مصلحت عارفی‌ها، در بيعت کردن با شيخ علی است. حالا هم برخيز که وقت تنگ است و مردم منتظر کسب تکليف اند.
فرشاد خودش را جمع و جور کرد که برخيزد، اما بانو همچنانکه شگفت زده به او خيره شده بود گفت:
- اين علامت چيست فرشاد؟!
- کدام علامت؟
- همين که تعبير خواب من، همان شده است که تو در طی سفر با کالبد مثالی‌ات به آن رسيده‌ای؟!
- اين‌ها همه از اسرار است. از اسرار! برخيز که بايد برای شيخ علی نامه‌ای بنويسی.
- من بنويسم؟! برای شيخ علی!
- آری. فقط يک کلمه. همان کلمه‌ی روی بيرق سفيدی که در خواب، بر شانه‌ات گرفته بودی.
- الم؟!
- آری!
- که چه بشود؟!
- الم، علامتی است به معنای بيعت با شيخ علی. به همان معنائی که در خوابت ديده بودی!
- آخر، شيخ علی که از خواب من خبر ندارد!
- کسی چه می‌داند. شايد هم، شيخ علی همان خوابی را ديده باشد که تو ديده ای!
فرشاد از جايش کنده شد و همانطور که به سوی در می‌رفت تا از اتاق خارج شود، گفـت:
- برخيز بانو. وقت تنگ است و همه منتظرند!
بانو، از جايش جهيد و خودش را به جلو در رساند و راه را بر فرشاد بست و دست‌هايش را روی شانه‌های او گذاشت و در چشم‌هايش خيره شد و گفت:
- آرام نيستی فرشاد! چيزی در اندرون داری که بر زبان نمی‌آوری!
فرشاد از بانو کند و به سوی پنجره رفت و چشم به تاريکی رو به رويش دوخت و گفت:
- در اندرون همه، چيزی هست که بر زبان نمی‌آورند. مگر در اندرون تو نيست؟!
صدای همهمه‌ای از بيرون به گوششان رسيد. فرشاد به سرعت از اتاق خارج شد و بانو هم به دنبالش. به ميان مردم رفتند و دليل همهمه را پرسيدند. " کبير " خبر آورده بود که زن خان و افراد ايلش هم به شيخ علی و صولت پيوسته اند. فرشاد خودش را به بالای سکوی وسط می‌دان رساند و پس از آنکه همه را به سکوت دعوت کرد، نفس جادوئيش را در جان کلمات ريخت و رهايشان کرد به سوی جان‌هائی که همه گوش و چشم شده بودند تا پير و مرادشان، کلام آخر را بگويد و حجت را بر آنها تمام کند. فرشاد گفت و گفت و گفت تا رسيد به اينجا که:
- ......... و حالا، می‌گويند که شيخ علی به عزم جنگ آمده است! اگر شيخ علی به عزم جنگ آمده بود که پشت دروازه‌ی دولت آباد توقف نمی‌کرد و پيغام نمی‌فرستاد که تا يک عارفی در دولت آباد باشد، پايش را به آنجا نخواهد گذاشت! معنای سخن شيخ علی را، خوب نفهميده‌اند و آن را تعبير به جنگ کرده اند. در حالی که معنای حرف شيخ علی، يعنی احترام به حق عارفی‌ها! يعنی اينکه عارفی‌ها هم در دولت آباد حقی دارند. مگر تا به حال، جنگ ما عارفی‌ها با شيخ علی و ديگران، برای احقاق حق مان نبوده است؟! هدف ما عارفی‌ها، رسيدن به " حق " بوده است. جنگ و صلح و يا بيعت ما، همه وسيله‌هائی بوده‌اند برای رسيدن به آن هدف. شيخ علی به ما و حق ما احترام می‌گذارد و ما هم، به او و حق او احترام می‌گذاريم. اسمش را می‌خواهند، " بيعت " بگذارند، چه باک! " که جنگ ما همان بيعت ما است و بيعت ما، همان جنگ ما است ". و هدف ما از.......
" کبير " از ميان جمعيت، جمله‌ی آخر را با صدای بلند تکرار کرد و ديگران هم به تبع او، آن را تکرار کردند و فرشاد، ديگر به سخنش ادامه نداد و از بانو خواست که به بالای سکو بيايد. بانو به بالای سکو رفت و بعد، قلم و کاغذ و پارچه‌ای و کيسه‌ای خواست که برايش آوردند و بعد، به گونه‌ای که کسی نبيند، چيزهائی روی کاغذ نوشت و چنانکه رسمشان بود، کاغذ را چهار بار تا کرد و داد به فرشاد. فرشاد کاغذ را در پارچه‌ای پيچيد و پارچه را درون کيسه‌ای گذاشت و در کيسه را بست. بعد، سه نفر از عارفی‌ها را صدا کرد که " کبير "، يکی از آنها بود. کيسه را به کبير سپرد و باز، چنانکه رسمشان بود، هر سه نفر را در آغوش گرفت و چيزی در گوش هر کدام از آنها گفت و پيشانی شان را بوسيد و از آنها خواست که همان شب، حرکت کنند به سوی قنات آباد و نامه را برسانند به شيخ علی و تا پاسخ آن را نستانند، به دولت آباد باز نگردند.
." قنات آباد"، سه رشته چاه بود که از سه سو می‌آمدند تا می‌رسيدند به چشمه قنات. چشمه قنات، گودی‌ای بود که ديوار يک طرفش دهان گشوده بود و در طول زمان، پست شده بود تا بتواند آبی را که از سه رشته چاه گرفته است به ملايمت بغلتاند به درون چند رشته جويی که می‌خزيدند و می‌پيچيدند رو به تکه تکه زمين‌های جدا از هم، در حاشيه‌ی کوير. شيخ علی در آنجا چادر زده بود. دور چشمه قنات.
پاسی از شب گذشته بود و شيخ علی و صولت و زن خان، با هم کنار چشمه نشسته بودند و ديگران هم در اطرافشان. سخن از واقعه‌ی زنده به گور شدن مقنی‌ها به ميان آمده بود و مرگ مرموز خان و زهری که در چائی آخوند ملا محمد ريخته شده بود و وجود و يا عدم وجود " از ما بهتران " و رابطه‌ی همه‌ی آن چيزها با بلوای عارفی‌ها.
تفنگچی‌های صولت و زن خان و تعدادی از مريدان شيخ علی، با تفنگ و بيل و کلنگ و داس و تيشه و چوبدست و ......، دايره‌ای بسته بودند پشت به چشمه و چشم و گوش سپرده بودند رو به تاريکی پيرامونشان. صدای پای اسب‌ها را که شنيدند، گوش به زمين چسباندند تا بدانند که اسب‌ها از کدام جهت می‌آيند. معلومشان شد که از سوی دولت آباد است. صدای پای اسب‌ها، نزديک و نزديک تر شد تا صدای آدمی از درون تاريکی آمد که فرياد می‌زد:
- آهای! آهای! ما از طرف فرشاد عارف می‌آييم و پيغامی داريم برای شيخ علی!
بعد از آن، سه سوار از تاريکی به روشنائی آمدند. کبير بود و دو همراهش. از اسب‌هاشان که پياده شدند، لباس‌هايشان را گشتند، مبادا اسلحه‌ای داشته باشند و بعد هم بردنشان به سرچشمه، به نزد شيخ علی. کبير کيسه را به شيخ داد. شيخ کيسه را گرفت و آن را گشود و کاغذ را بيرون آورد و چون، تای آن را باز کرد و خواند آنچه را بايد می‌خواند، ناگهان از جايش برخاست و الله اکبر و الله اکبر گويان، همانطور که به سوی چادرش می‌رفت، به اطرافيانش گفت که مزاحمش نشوند تا خودش از چادر بيرون بيايد.
لحظاتی گذشت تا شيخ علی از چادر بيرون آمد. کيسه را به کبير داد و صبر کرد تا کبير و دو همراهش بر اسب‌هاشان سوار شدند و تاختند به سوی تاريکی و ناپديد شدند. آنو قت، شيخ علی رو کرد به مردمی که در پيرامونش حلقه زده بودند و گفت:
- بسيار خوب! راه می‌افتيم به سوی دولت آباد.
صولت، جمعيت را شکافت و جلو آمد و رو کرد به شيخ علی و گفت:
- مگر عارفی‌ها، رفته‌اند از دولت آباد؟!
- عارفی ای، ديگر وجود ندارد. نه در دولت آباد و نه در هيچ جای ديگر.
- می‌فرمائيد که آب شده‌اند و به زمين فرو رفته اند؟!
- نخير! توبه کرده اند.
- با آنهمه فساد و فسق و فجوری که مرتکب شده اند؟!
شيخ علی رو کرد به مردم و گفت:
- در ميان شما مردم، کسی هست که به فساد عارفی‌ها شهادت دهد؟
صولت فرياد زد گفت:
- از اين‌ها می‌پرسيد؟! از اين مردم که تا قبل از آمدن شما، خودشان از عارفی‌ها بوده اند!
شيخ علی رو کرد به مردم و گفت:
- در ميان شما مردم، آيا کسی هست که هنوز هم عارفی مانده باشد؟
کسی جواب نداد و صولت فرياد زد:
- پس تکليف مال مردم چه می‌شود که عارفی‌ها به زور ستانده اند؟!
شيخ علی رو کرد به مردم و گفت:
- آيا در ميان شما مردم، کسی هست که عارفی‌ها مال او را به زور ستانده باشند؟
از ميان مردم، کسی جواب نداد، اما زن خان و چند نفر از خويشانش به جلو آمدند و گفتند:
- مال ما را!
شيخ علی رو به مردم کرد و گفت:
- آيا در ميان شما مردم، کسی هست که خان و صولت، مالش را به زور ستانده باشند؟
صدا از همه طرف برخاست:
- اموال ما را. اموال ما را.
شيخ علی رو کرد به صولت و زن خان و ديگرانی که گرد آنها جمع شده بودند و گفت:
- مال اين مردم را به آنها بازگردانيد، من مال شما را تا دينار آخرش، به شما باز خواهم گرداند!
صولت، لحظه‌ای به شيخ علی خيره ماند و بعد قدمی به جلو برداشت و گفت:
- شيخ! به اين مردم اعتماد مکن! همين‌ها بودند که فرشاد عارف را به دولت آباد آوردند. همين‌ها بودند که پای غريبه‌ها را به دولت آباد باز کردند. همين‌ها بودند که خان و اسبش را به دره انداختند و زن خان را آواره کردند. همين‌ها بودند که زهر در چائی پدرت ريختند. همين‌ها بودند که فتنه‌ی عارفی‌ها را به راه انداختند و زمين‌های مردم را چپو کردند و حتی از زمين‌های وقفی هم نگذشتند. بگذار کلام آخر را بگويم و راحتت کنم! همين‌ها بودند که دست بانو نامزدت را گرفتند و در دست فرشاد عارف گذاشتند و..........
سخن صولت که بدينجا رسيد، شيخ علی فرياد کشيد و گفت:
- اگر يک کلام ديگر بگوئی صولت! خونت را حلال می‌کنم!
صولت هم، فورا تفنگش را به سوی شيخ علی نشانه گرفت و گلن گدن را کشيد و رو کرد به تفنگچی‌هايش و گفت:
- تکان خوردند، شليک کنيد. حالا، معلوم شد که رئيس عارفی‌ها، خود همين شيخ علی است! اين‌ها هم که دورش را گرفته‌اند، همه شان عارفی هستند!
درست در لحظه‌ای که صولت با تفنگش به سوی شيخ علی حرکت کرد، از درون تاريکی صدای شليک گلوله‌ای به گوش رسيد و متعاقب آن، يکی از تفنگچی‌های صولت بر خاک افتاد و جنگ مغلوبه شد و هر کسی سعی کرد که خودش را از شعاع نور چراغ‌های زنبورئی‌ای که بر سر در چادرها آويزان کرده بودند، دور کند و در پس پرچينی يا اسب و الاغ و قاطری سنگر بگيرد. در همان لحظه، کسانی از درون تاريکی چراغها را نشانه رفتند و آنگاه، سياهی غليظی بر همه جا مستولی شد و ديگر، نه صدای شليکی شنيده شد و نه صدای آدمی. تنها ظلمات بود و صدای اسب کبير و دو همراهش که چهارنعل، می‌تاختند به سوی دولت آباد.
به دولت آباد که رسيدند، کبير کيسه حاوی نامه‌ی شيخ علی را، داد به بانو. بانو، کيسه را بازکرد. چشمش که به نوشته‌ی شيخ علی افتاد، سرش را پائين انداخت و پس از لحظه‌ای سکوت، سرش را بالا گرفت و رو به جمعيت کرد و گفت:
- آنچه می‌خواستيم، حاصل شد. با خيال راحت برگرديد به خانه‌هايتان. فردا، پيش از طلوع آفتاب به استقبالشان خواهيم رفت.
بعد هم، از سکو به زير آمد و راه افتاد به سوی قلعه و فرشاد و کبيرهم به دنبالش. وارد قلعه که شدند، بانو و فرشاد به درون اتاقی رفتند و کبيرهمانجا، پشت در اتاق منتظر ماند. فرشاد که وارد اتاق شد، در را پشت سر خودش بست و چفت آن را انداخت و رو به بانو کرد و گفت:
- چرا محتوای نامه را برای مردم نخواندی؟!
بانو از او گذشت و در گوشه‌ای نشست و زانوهايش را در بغل گرفت و در حالی که اشک در چشم‌هايش حلقه زده بود، گفت:
- مگر آنچه را که برای شيخ علی نوشتم، برای مردم خواندم که حالا جواب شيخ علی را برای آنها بخوانم؟!
- آنچه برای شيخ علی نوشته بودی، از " ا َسرار " بود.
- شيخ علی هم، " سّر" ما را ، با " سّر " پاسخ داده است.
- چه نوشته است؟
- " سّر " است. نمی‌توانم بگويم.
- حتی به من؟!
بانو سرش را پائين انداخت و گفت:
- آری. حتی به تو!
فرشاد بهتش زد. خود شکاک گفت:
- می‌بينی؟! اينهم رازی که منتظرش بودی تا از پرده برون افتد! فاش می‌گويد و حاشا هم نمی‌کند! می‌گويد که تو نبايد از سّری که شيخ علی جانش برای او نوشته است، با خبر شوی! باز هم می‌خواهی که با او مدارا کنی؟! تازه، اين هنوز قدم اول است. فکر می‌کنی عارفی‌ها، سکوت او را در باره‌ی آنچه شيخ علی برايش نوشته است، به چه تعبير کرده باشند؟! آنها به احترام تو که پير و مرادشان هستی، مطيع و سر به راه، راه خانه‌هايشان را در پيش گرفتند و رفتند. و گرنه، بانو کسی نيست که بتواند برای آنها حکم بيعت و جنگ صادر کند. بانو را ، تو بانو کرده‌ای و آنچه تا به امروز به او داده ای، دارد به پای شيخ علی جانش می‌ريزد!
خود مصلحت انديش گفت:
- با دستور " سّرالا َسرار " چه کند؟!
خود شکاک گفت:
- وقت سر پيچاندن از دستور سّرالا َسرار، همين حالا است. عارفی‌ها، گوش به دستور او دارند. آنها، سّرالا َسرار را از کجا می‌شناسند!
- اما، چشم و گوش‌های سّرالا َسرار در همه جا هستند، حتی در ميان همين عارفی‌ها. اصلا از کجا معلوم که خود همين شيخ علی و بانو، از جمله‌ی چشم و گوش‌های سّرالا َسرار نباشند؟!
- ديگر بدتر! خود می‌گوئی و خود انکار می‌کنی! چرا شيشه‌ی عمر آن جادوگر را همين حالا، بر زمين نزند و کارش را تمام نکند؟!
- چگونه؟!
- برخيزد از جايش! از اتاق بيرون شود. به ميدان برود و عارفی‌ها را بخواند و بيرون بريزد همه‌ی آنچه را که سال‌ها در درون خودش تلنبار کرده است.
- ديگر دير شده است. چه کسی باورش می‌کند؟!
- همان‌هائی که او را تا به حال، باور کرده‌اند و آنهمه سال، جان و مالشان را در طبق اخلاص گذاشته‌اند و به دنبال او آمده اند!
- می‌ترسد.
- از چه؟! از که؟!
- از خودش! از اينکه مبادا عشق به بانو، کور و کرش کرده باشد و حسادت به شيخ علی را در دلش انداخته باشد! آنوقـت، اگر لب باز کند، همه‌ی رشته‌های بافته شده‌ای را که ساليان دراز برای رسيدن به "دولت آباد ما " بافته است، پنبه شود و همه اش به خاطر همان حسادت باشد. آنوقت، چه جوابی دارد که به عارفی‌ها بدهد؟!
هُرم نفس بانو را بر صورت خودش احساس کرد. به خود آمد و بانو را ديد که چهره در چهره‌ی او ايستاده است. خواست خودش را کنار بکشد، اما بانو شانه‌های او را محکم گرفت و به سوی خود کشاند و گفت:
- شوی عزيز من! به چه فکر می‌کنی؟! خيال بد مکن! در طول همه‌ی اين سالها که در کنار هم زندگی کرده ايم، هروقت چيزی در دلت داشتی و نمی‌خواستی که بر زبان بياوری، می‌گفتی که از " ا َسرار" است. خوب! عارفی‌های بلند مرتبتی مثل تو، در سفر با کالبد مثالی شان، صاحب " سّر " می‌شوند و عارفی‌های دون مرتبتی مثل من، صاحب " سّر" می‌شوند در خواب‌هاشان! حالا هم خيال کن که من هم با خوابی که ديده‌ام و آنچه شيخ علی در نامه اش راجع به آن خواب نوشته است، صاحب سّری شده‌ام که اگر بر زبان بياورم، خشتی در دولت آباد، روی خشت ديگر بند نمی‌شود و يک عارفی زنده نخواهد ماند؛ عارفی‌هائی که تو برای حفظ جان آنها، سالهای سال خودت را به آب و آتش زده ای. بيا! وقتش که بشود، خودم همه چيز را به تو خواهم گفت. بيا! بيا بخوابيم که فردا و فرداهای نامعلومی در پيش رو داريم!
اين را گفت و بعد، سر و صورت فرشاد را غرق بوسه کرد و بر او آويخت و لب بر لبش گذاشت و با هر دمی، بخار شک و ترديد جان او را به خود کشيد و با هر بازدمی، هوای آتشين جسم و جان خود را در او دميد. هوائی که آتش شد و فرشاد را در خود گرفت و در هم پيچيدند و فرو غلتيدند و در هم فرو رفتند و تا پاسی گذشته از نيمه‌ی شب، بارها، اجاق همديگر را تيز کردند تا سر انجام، خواب آمد و تن خالی از بود و نبودشان را با خود برد و کبيرهم، گوش و چشم از روزن در کند و زانو راست کرد و از قلعه بيرون زد و در تاريکی شب ناپديد شد.
ساعتی از طلوع خورشيد گذشته بود که با همهمه‌ای که از بيرون قلعه به گوششان رسيد، از خواب پريدند و تا فرشاد به خود بجنبد و کفش و کلاه کند، بانو فرز و چابک از اتاق بيرون دويد و لحظه‌ای بعد، هراسان بازگشت و گفت:
- برخيز فرشاد! برخيز و ببين که چه قيامتی شده است!
- چه شده است؟!
- خون! خون! خون!
- چه خونی؟!
- همان که در خواب ديده بودم! تن‌های بی‌سر! سرهای بی‌تن!
- چه می‌گوئی؟!
- کبير، خبر آورده است که همه را سر بريده اند!
- چه کسانی را؟!
- از مريدان شيخ علی گرفته تا تفنگچی‌های صولت و قوم و خيش‌های مادرم را!
- در کجا؟!
- در چشمه قنات. همانجا که شيخ علی چادر زده بود!
- شيخ علی را هم؟!
- نه. از آنهمه آدم، فقط شيخ علی و صولت و مادرم، جان بدر برده‌اند! تو فکر می‌کنی که کار چه کسی باشد؟!
- کار همان شمشير هزار شاخه‌ای که تو در خوابت ديده بودی!
فرشاد، اين را گفت و با عجله از اتاق بيرون پريد و بانو هم به دنبالش.


داستان ادامه دارد
...............................

کدام عشق آباد 5

بانو، آينه ای برای فرشاد. فرشاد، آينه ای برای "ما"



منطقه ی قنات، پر از آدم شده بود. همه، بر سر زنان و شيون کنان، به سراغ کشته هايشان می رفتند:
- چه کسی اينهمه آدم را کشته است؟!
- کسی نمی داند!
شاهدان واقعه، " شيخ علی. همسرخان. صولت "، ميان امواج پچپچه هائی که در اطرافشان جريان داشت، بهت زده، به رو به رويشان خيره شده بودند و نه انگار که در اين عالم اند:
- کار، کار " صولتی" ها است!
- چرا صولتی ها؟! اگرصولتی ها بودند که سر تفنگچی های خودشان را نمی بريدند! می بريدند؟!
- چرا " محمدی" ها را نمی گوئيد؟!
- آخر به عقل جور در می آيد که محمدی ها، بيايند و آنهمه آدم را بکشند وصولت و زن خان را زنده بگذارند و بروند؟!
- چرا عارفی ها را نمی گوئی که هم به خون شيخ علی تشنه بودند و هم به خون صولت و زن خان؟!
- اگر نگوئی که من هم از عارفی ها هستم، می گويم که عارفی ها در مرامشان، آدمکشی نيامده است. حالا، گيريم که به قول تو، همه را عارفی ها کشته باشند، پس چرا صولت و شيخ علی و زن خان را زنده گذاشته اند. ها؟!
- اگر کار، کار هيچکدام از آنها نباشد، پس، کار" از ما بهتران " بايد باشد که توی تاريکی از چاه های قنات بيرون آمده اند و کار همه را ساخته اند!
- نگاه کنيد! عارفی ها دارند می آيند.
عارفی ها آمدند، با علم و کتل. فرشاد عارف و بانو در جلو و کبير و ديگران، پشت سر آنها. يک راست رفتند به طرف شيخ علی. فرشاد، جلوی شيخ علی زانو زد و دست او را بوسيد. بانو هم دامن عبای او را. بعدهم، کبير و ديگر عارفی ها. پس از آن، رفتند به سوی صولت و و همسر خان و به آنها سرسلامتی دادند و تسليت گفتند و بعدهم، به ديگران پيوستند برای جمع آوری و کفن و دفن کشته ها. اما، در ميان مردم عده ای بودند که نه تنها به عارفی ها روی خوش نشان نمی دادند، بلکه آنها را با خشم از کنار کشته هايشان می راندند. کبير رفت و قضيه را به گوش شيخ علی رساند و شيخ علی با عصبانيت از جايش برخاست و رو به مردم کرد و گفت:
- چرا چنين می کنيد؟! چرا عارفی ها را از خودتان می رانيد؟! مگر عارفی ها چه کسانی هستند؟! همه شان که از برادران و خواهران و يا پدران و مادران و دوستان و آشنايان خود شما هستند! چرا نمی خواهيد که از واقعه ی ديشب، پند بگيريد؟! مگر با چشم خودتان نديديد که جناب فرشاد عارف و بانوی مکرمه شان، چه کردند همين حالا؟! آنچه آنها کردند، يعنی توبه! يعنی برائت از اعمال گذشته شان! دشمنان ما، عارفی ها نيستند. دشمنان ما، همان کسانی هستند که خان را به دره انداختند و آخوند ملا محمد را به شهادت رساندند و از نيت خير جناب فرشاد و بانوی محترمه شان که خواسته بودند مالشان را برای رضای خدا، بين مردم تقسيم کنند، سوء استفاده کردند و بنام عارفی ها، ولی به کام خودشان، دست به تصرف عدوانی املاک مردم زدند و ديشب هم، همان ها از درون تاريکی بر ما يورش بردند و اينهمه خون ريختند که می بينيد! و حالا هم بين شما ها شايع کرده اند که پس چرا من و جناب صولت و عيال مرحوم خان زنده مانده ايم؟! در حالی که اين خود آنها بوده اند که آنهمه آدم را کشته اند و ما را به خيال خودشان زنده گذاشته اند که رد گم کنند و باز بيايند و بين شما ها اختلاف بيندازند تا باز به جان همديگر بيفتيد و خودتان، ريشه ی خودتان را از بيخ و بن برکنيد! اما، آنها غافل هستند و نمی دانند که شما مردم، هوشيار هستيد و گول آنها را نخواهيد خورد. صبر داشته باشيد. امروز همه مان عزاداريم. به وقتش، خودم به شما ها خواهم گفت که قاتلين اين مردم چه کسانی هستند! اما تا آن زمان، بايد با هم وحدت داشته باشيم. و هم اينجا، به نوبه ی خودم به جناب صولت و صولت آبادی ها و عيال مرحوم خان و جناب فرشاد و بانوی محترمه شان و به همه ی دولت آبادی ها، تسليت عرض می کنم و از خداوند بزرگ می خواهم که به همه ی ما، صبر جزيل عطا فرمايد و باز، در همين جا عرض می کنم که صلاح همه ی ما، در اين است که اگر ميان شما ها، کسانی هستند که ملکی را بدون رضايت صاحبش تصرف کرده اند، به نحوی که رضايت طرفين حاصل شود، مسئله را بين خودشان حل نمايند و .......
کبير، از جايش برخاست و فريادزد: " تکبير!". ديگران، سه دفعه با هم گفتند " الله اکبر" . صولت از جايش برخاست و رفت به طرف شيخ علی و دست و صورت او را بوسيد و همسر خان هم، دامن عبای او را. کبير فريادزد: " صلوات! " . ديگران، سه دفعه با هم گفتند: " ا َ لهُم صّل عَلی مُحمد و آل مُحّمد " و به علامت آشتی، همديگر را در آغوش گرفتند. شيخ علی، کشته ها را شهيد در راه خدا ناميد. همه گريه گردند. دعای وحدت خواندند. بر کشته ها نماز گزاردند و آنها را در همان مکان، کنار قنات دفن کردند و شيخ علی، آنجا را " آرامگاه وحدت " ناميد و هفت روز هم عزای عمومی اعلام کرد و در پايان مراسم، صولت به همراه صولت آبادی ها، به صولت آباد بازگشت و شيخ علی، فرشاد عارف، بانو و همسر خان، به همراه ديگر دولت آبادی ها، به دولت آباد. به غير از کبير و چند نفر ديگر که گفتند روحشان غبار گرفته است و می خواهند بروند به مشهد، برای زيارت امام رضا.
تا مسجد و خانه ی شيخ علی، آماده شود و همسر و بچه هايش از نجف بيايند، فرشاد و بانو، او را بردند به خانه ی خودشان. و بانو، شخصا خدمت به او را بر عهده گرفت. در يکی از همان شب ها، پاسی از نيمه ی شب گذشته بود که فرشاد با صدای مناجات شيخ علی که از اتاق پهلوئی می آمد و می خواند:
" الم. غلَبت ِ الروم........"، از خواب بيدار شد و در همان لحظه، صدای هِق هِق گريه ی بانو را که در کنارش دراز کشيده بود، شنيد. و با اين خيال که بانو دارد خواب می بيند، آهسته تکانش داد و گفت:
- بانو. بانو. بيدار شو. بانو!
بانو غلتی زد و بر شکم خوابيد و گفت:
- داد نزن! بيدارم.
- داشتی گريه می کردی. فکر کردم که باز داری خواب می بينی!
- گفتم که بيدارم!
فرشاد سکوت کرد و چشم به تاريکی دوخت. لحظاتی چنان گذشت. دلش طاقت نياورد. خودش را به بانو نزديک کرد و دهانش را به نزديک گوش او برد و آهسته گفت:
- دارد مناجات می کند! صدايش را می شنوی؟!
بانو، باز غلتی زد و با فاصله ی بيشتر، پشت به او کرد و گفت:
- آری!
فرشاد سکوت کرد. لب به دندان گزيد که چيزی نگويد، اما نتوانست و گفت:
- و چه گريه ای هم می کند!
- می شنوم!
- دارد سوره ی " روم " را می خواند!
- می شنوم!
- الم غلبت الروم! الف. لام. ميم. همان که تو در خوابت.....
بانو، ناگهان از جايش جهيد و نشست و خشمگين و خفه ، فرياد زد و گفت:
- ديگر بس است فرشاد! کارد به استخوانم رسيده است، از دست اين کنايه زدن های تو! يا همين حالا، آنچه را که در درون داری، بر زبان می آوری و يا لب فرو می بندی و خاموش می شوی و اينقدر نمی گوئی که شيخ علی چنين! شيخ علی چنان! و گرنه، دهان باز می کنم و فرياد می کشم و همه ی دولت آبادی ها را، از عارفی گرفته تا غير عارفی، می کشانم به اينجا و می گويم همه ی آن چيزهائی را که تا به حال نگفته ام. آنوقت، اين تو هستی که بايد جواب همه ی چراهايشان را بدهی!
با شنيدن سخنان بانو، تمام تنش خيس عرق شد. نفسش تنگی کرد. کور شد و کر و همه ی تاريکی اتاق سرازير شد به سوی درونش و باز، خود شکاک سر برآورد و بغض کرده گفت:
- وای چه ذلتی! وای چه خفتی! ببين کارت به کجا رسيده است که دارد تو را تهديد می کند. بانو، ماری بوده است در آستينت که تا به حال، خون جسم و جان و انديشه ات را خورده است و چنين اژدهائی شده است. تا هنوز دير نشده است، خفه اش کن! بکشش! همين حالا. هم او را و هم شيخ علی را. بعدش برو به ميدان ده و بخوان همه ی عارفی ها را و ......
خود مصلحت انديش، دست بر دهان خود شکاک گذاشت و او را کشاند به درون و آنقدر گلويش را فشرد تا بی رمقش کرد و آنگاه خودش به بالا خزيد و گفت:
- آخرش، خون به پا می کند اين شکاک! خام نشو. گوش به سخنانش نده. کدام ذلت؟! کدام خفت؟! کدام مار؟! کدام اژدها؟! بانو، همچون شمشيری بوده است در دست تو و هنوز هم هست. لرزشی اگر هست، نه از شمشير است، بلکه از دست های تو است. اين خود شکاک است که دست های تو را می لرزاند. شک را از خودت دور کن. دسته ی شمشير را محکم در دست بگير و بگذار که شيخ علی، تيغه ی آن را در آغوش بگيرد. کار شمشير، بريدن است. ديروز می بريد به نفرت، امروز می برد به عشق. مگر صدای ضجه های شيخ علی را نمی شنوی؟! کار همان شمشير است! ببين چگونه به جانش افتاده است و دارد قلب و روحش را پاره پاره می کند! شيخ علی دارد ذليل می شود. ذليل عشق بانو. پس خاموش باش و بگذار تا روزی که ذليل کامل ببينی اش!
سخنان خود مصلحت انديش، آبی شد و پاشيد بر شعله ی خشمی که می رفت تا همه چيز را به آتش بکشد. و چون اندکی آرام شد، بانو را در آغوش گرفت و بوسه ای بر سر و گونه هايش زد و بعد خميازه ای کشيد و گفت:
- شبت بخير بانو جان.
بانو هم گفت:
- شب تو هم بخير باشد!
و هنوز، صدای مناجات شيخ علی می آمد که ضجه می زد و می خواند:
- فا صبِر ا َ ن و َ عدالله حق و لا يستخفنک الذين لا يوقنون............
روز آن شب، شيخ علی بر منبر موقتی که در ميدان ده برايش تهيه ديده بودند، رفت و ابتدا، از مهاجرين و انصار گفت و بعد، از مرحوم پدرش آخوند ملا محمد و خان سالار و....... اينکه بالاخره همه ی انسان ها، جايزالخطا هستند و آنها هم خطاهائی مرتکب شده اند، اما نه به عمد. و بعد، صحبت از " حق الله" و " حق الناس " به ميان آورد و قول داد که همه به حق شان خواهند رسيد و آنگا، سخن را کشاند به موضوع جنگ و بيعت و گفت:
- حکايت آنهائی که بر سر مسئله ی جنگ و بيعت بحث می کنند، حکايت همان هائی است که بحث می کردند بر سر کلمه ی " عنب " و " انگور" . در حالی که مقصود هر دوی آنها، يکی بود و چون به مقصود رسيدند، ديگر نه کسی گفت که اين عنب است و نه کسی گفت که اين انگور است، بلکه در حالی که هر دوی آنها تناول می کردند، می گفتند که به! به ! عجب شيرين است و ......
صدای غش غش خنده ی بانو، بلند شد و همه ی مردم حاضر در ميدان، سر به سوی او برگرداندند و سکوتی سنگين حاکم شد تا شيخ علی، سرفه ای کرد و گفت:
- خواهران، توجه دارند که رعايت کنند مسئله ی محرم و نامحرم را که اگر خدای نخواسته، صدای خنده شان به گوش نامحرم برسد و در اثر آن خنده..............
شب آن روز، پس از شام که فرشاد و شيخ علی، بر سر اينکه جهان ، " حادث يا قديم " است، بحثشان گرفته بود، بانو با بشقابی انگور در دست وارد اتاق شد. بشقاب را روی سفره، بين فرشاد و شيخ علی گذاشت و گفت:
- بفرمائيد. چه قديم باشد و چه حادث، اما مزه اش شيرين است!
فرشاد که در بحر معانی چند وجهی قديم و حادث فرو رفته بود، متوجه ی بشقاب انگور نشد و رو کرد به بانو گفت:
- مزه ی چه بانو؟!
شيخ علی، غش غش خنديد و بانو هم از خنده ی شيخ علی به خنده افتاد و فرشاد در آن ميان، مانده بود حيران که آنها به چه می خندند. تا آنکه خنده ی بانو فروکش کرد و گفت:
- مزه ی همين که در در بشقاب است و نمی دانم که آن را انگور بنامم يا عنب!
شيخ علی دستش را دراز کرد و دانه ای از خوشه ی انگور کند و گفت:
- اگر شيرين باشد، مقصود حاصل است و بقيه اش، بحث بر سر الفاظ است!
فرشاد، با خشم فرو خورده ای رو به شيخ علی کرد و گفت:
- با اين تعبير که شما می فرمائيد، صدای خنده ی زن و بحث محرم و نا محرم هم بايد بحث بر سر الفاظ باشد و گرنه آنچه به گوش خوش آيد، مقصود حاصل است!
شيخ علی، دانه ی انگور را که در دهان گذاشته بود، جويده و نا جويده، فرو داد و سرفه ای کرد و ابرو در هم کشيد و بعد هم دو زانو نشست و گفت:
- نمک بر زخمم نپاشيد، جناب فرشاد! بحث بر سر" خواص" ، چيزی است و بحث بر سر
" عوام "، چيز ديگری است. اگر همه ی مردها، مثل شما بودند و همه ی زن ها، مثل بانوی محترمه تان، آن وقت، بحث بر سر اين که جهان، قديم است يا حادث، و بحث بر سر مرد و زن، محرم و نامحرم، و يا حلال و حرام، همه اش بحث بر سر الفاظ بود و عنب، همان انگور بود و انگور، همان عنب. مسلمان، همان عارفی بود و عارفی، همان مسلمان. اما، چه کنيم که چنين نيست. " کلمن الناس علی قدر عقولهم". نبايد از شياطين و شيطنت هاشان غافل بود. اگر من از سر منبر به بانو تذکر دادم برای بلند خنديدنشان و صحبت از محرم و نا محرم را به ميان کشيدم، از برای خاموش کردن آتش فتنه ای بود که هيمه اش را همان شياطين فراهم آورده بودند؛ همان شياطينی که هنوز هم می آيند و می روند و صحبت از جنگ با عارفی ها می کنند و به من می گويند که چرا بيعت عارفی ها را قبول کرده ای؟! اين ها، همان شياطينی هستند که خان را با اسبش به دره انداختند و زهر در چائی مرحوم پدرم ريختند! اينها، همان شياطينی هستند که از يک طرف، دور شما را گرفتند و فتنه ی عارفی ها را به راه انداختند و از طرف ديگر، برای من، نامه پشت نامه نوشتند و به نجف فرستادند که چه نشسته ای که اسلام از دست رفت و عارفی ها، دارند چنين و چنان می کنند! آنوقت، مرا به پشت ديوار دولت آباد کشاندند و يارانم را به شهادت رساندند! اگرچه، من از نجف به عزم جنگ با عارفی ها به سوی دولت آباد آمده بودم، اما در بين راه، چيزهای ديگری در باره ی عارفی ها شنيدم که نظرم را برگرداند. اما مگر از آنچه در دلم می گذشت، می توانستم با کسی سخن بگويم؟! تنها چاره را در آن ديدم که پشت ديوار دولت آباد چادر بزنم، به اميد آنکه شايد فرجی شود تا آنکه، پيک از طرف شما آمد و دانستم که خداوند، همان نوری را بر دل شما تابانده است که بر دل من تابانده بود. ولی مگر بازهم آن شياطين دست برمی داشتند؟! از من که نااميد شدند، دور صولت را گرفتند و فريبش دادند و بعد هم، شد آنچه نبايد می شد و آنهمه شهيدی که به جا ماند! من نمی خواهم بگويم که شما و بانوی محترمه تان، حس نيت نداشتيد. داشتيد اما خطای شما آن بود که به يکباره، همه ی پرده ها را به کناری زديد و حجاب ها را از ميان برداشتيد و معانی را عيان کرديد! کاری که اگر خداوند صلاح می دانست، آنوقت، يکصد و بيست و چهار هزار پيغمبر " مرسل" و " نامرسل" اش را نمی فرستاد که هر کدام بيايند و به اندازه ی ظرفيت مردم خودشان، گوشه ای از آن حجاب را به کناری زنند! عرض کردم که
" کل من الناس علی قدر عقولهم". خواص، عوالمشان فرق می کند با عوالم عوام. عوالم خواص، از " اسرار " است. " سُر " است، چون آن حجابی را که خود به کناری زده اند، نبايد برای کسانی که هنوز به آن عوالم نرسيده اند، کنار زنند! چون، آن عوالم ميسر نمی شود مگر به " علم " و
" عمل " به آن علم. برای خواص، خدا حاضر است در اعمالشان. برای عوام، خدا ناظر است بر اعمالشان. برای خواص، لفظی در ميان نيست و همه اش معنا است و برای عوام، همه چيز همان الفاظ است تا وقتی که عالم شوند به " معنی " و عمل کنند به علم شان و بشوند از " خواص " و......................
سخن شيخ علی که بدينجا رسيد، ناگهان بانو جيغی کشيد و از جايش برجهيد و چارقدش را به گوشه انداخت و موی پريشان کرد و حول دايره ای، رقص کنان و پای کوبان، خواند: " ای لوليان، ای لوليان، يک لولی ای ديوانه شد" . و چون، فرشاد خيز برداشت که بانو را از حرکت باز دارد، شيخ علی گفت:
- راحتشان بگذاريد! از نظر من مانعی ندارد.
شيخ علی، اين را گفت و چشم هايش را بست و سر به زير انداخت و شروع کرد به زمزمه کردن اورادی و چرخاندن سر، حول محور گردن، در يک نيم دايره. از راست به چپ و از چپ به راست، هم آهنگ با رقص و آواز بانو. کم کم، حرکت سر شيخ علی هم، به چنان شدت و حدتی رسيد که بر اثر آن، عمامه از سرش پرتاب شد و به گوشه ای افتاد و بعدهم، از جايش برخاست و حول محور دايره ی بانو، به حرکت درآمد.
فرشاد، پس از لحظاتی که گيج و منگ، چشم به آن صحنه دوخت، ناگهان بی آنکه اراده کرده باشد، از جايش برخاسته شد و رقص کنان و آوازخوانان، رفته شد به سوی آنها و يک دستش، در دست بانو گذاشته شد و از زمين کنده شد و بالا برده شد و دست ديگرش، در دست شيخ علی. آنگاه، دايره شان، يک دايره شد و بالا برده شدند تا به نزديک سقف که سقف شکا فته شد و........
از آن لحظه به بعد، فرشاد، ديگر چيزی نفهميد تا با صدای مناجات شيخ علی که از اتاق ديگر می آمد و می خواند که " قل أ عوذ برّب الفلق...... "، به خود آمد و خود را روی زمين، دراز کشيده ديد. چشم که برگرداند به جستجوی بانو، بانو را ديد که در گوشه ی اتاق، رو به قبله نشسته است و دست هايش را به حالت دعا رو به آسمان گرفته است و با صدائی بغض کرده، می خواند که " قل أ عوذ ُ برّب الناس......". می خواست با " خود " هايش بينديشد که چه دارد بر سرش می آيد، اما انديشه، ديواری شد سياه و سنگين. و ديگر، نه خود شکاک سر بر آورد و نه خود مصلحت انديش. درونش، سکوتی وهمناک بود و بيرونش، صدای بانو که می خواند " ....من الجنة و الناس ....." و صدای شيخ علی که می خواند " ....و من شر حاسدا اذا حسد....". فرشاد از جای کنده شد، به سختی ای که انگار از قير کنده شود و دويد رو به در اتاق و بيرون زد:
- به سوی کجا؟
- نمی دانست.
بی هدف، تمام شب را در کوه و دشت های دولت آباد قدم زد. گاه ايستاد و به آسمان چشمک زن نگاه کرد و گاه، گوش داد به خروش رود. اما، هيچکدام نه احساسی را در او بر انگيختند و نه فکری را. تا خورشيد که طلوع کرد، خسته و کوفته، از کوه سرازير شد به سوی دولت آباد. وارد خانه که شد، بانو را ديد که چارقد به سر، با انبری در دست، در حال گيراندن آتش است در آتش دان سماور. نزديک شد به بانو سلام کرد و گفت:
- پس، شيخ علی کجا است؟
بانو، بِی آنکه رو به سوی او بگرداند، گفت:
- ته باغ. زير درخت سيب. رفته است که آب را به تاکستان بيندازد.
- حالا، چرا شيخ علی؟! می گذاشتی، خودم می آمدم. عرقش خشک نشده، بيل دادی به دستش؟!
- من ندادم! خودش خواست!
- امروز که نوبت آب تاکستان نبود.
- چرا بود. دو روز هم از وقتش گذشته بود.
صدای شيخ علی را از پشت سر شنيد که می گفت:
- صبحکم الله و بالخير! کجا تشريف برده بوديد جناب فرشاد؟!
رو که برگرداند، شيخ علی را ديد که پا برهنه و گل آلود، با پاچه های ورماليده و بيل بر شانه، دارد می آيد. قدمی به سويش برداشت و گفت:
- راضی به زحمتتان نبوديم.
شيخ علی گفت:
- کدام زحمت؟! اگر هم زحمتی باشد، از جانب ما است!
شيخ علی، بيل را در گوشه ای نهاد و روی لبه حوض نشست و پاهايش را گذاشت درون پاشويه و شروع کرد به شستن آنها. فرشاد، خودش را کشاند به بالای پله های جلوی ساختمان و....... نشست.

ـــــــــــــــ ســـــــــــــــــــــــــــــکــــــــــــوت ــــــــــــــــــــــــــــــــــ


شيخ علی، از شستن پاهايش فارغ شده بود و داشت آستين ها را بالا می زد و آماده می شد برای شستن صورت. فرشاد، دست به زير چانه داده بود و گاهی به بانو نگاه می کرد و گاهی به شيخ علی و می ديد که هر دو، آرام اند و به کار خود مشغول، اما چيزی در آن ميان هست که صدای ضربه های انبری را که بانو بر آتش دان سماور فرود می آورد، متصل می کند به صدای قطرات آبی که شيخ علی بر صورت خودش می پاشاند. خود شکاک گفت:
- قطرات آب، همانطور از صورت شيخ علی فرو می پاشند که ذرات آتش، از آتش دان سماور بانو!
خود مصلحت انديش گفت:
- حوصله کن! خواهی ديد که آب شيخ علی را هم، بخار می کند اين آتش!
شيخ علی گفت:
- ديشب، با ما نيامديد جناب فرشاد؟
فرشاد، بی اراده گفت:
- به کجا؟
- به ناکجا.
- به ناکجا؟
شيخ علی آمد و کنار فرشاد، روی پله نشست و پس از آنکه نفس عميقی از سر رضايت کشيد، گفت:
- به جابلقا. به جابلسا. به برزخ. به سرزمين هور قليا. چقدر جايتان خالی بود، جناب فرشاد! زبان من که الکن است از توصيفش. شما بگوئيد بانو.
بانو، خاکستر سماور را تکاند و آمد و در طرف ديگر فرشاد، روی پله نشست و گفت:
- آه که چه شهری بود! شهری پر از عجايب. زمين آن به رنگ آرد خالص گندم. آسمانش، سبز زمردين. پادشاهش، حضرت خضر و .........
بانو، گفت و گفت و گفت و فرشاد، به ياد شب زفافش افتاد و آنچه در آن شب، به بانو گفته بود و حالا، بانو داشت همان را باز می گفت، اما نه در توصيف شب زفافش با او، بلکه در توصيف سفرش با شيخ عل به ناکجا! فکر کرد که مثل ديشب، باز دارد خواب می بيند. چشم هايش را چند بار، باز کرد و بست، ولی چاره نکرد. از جايش برخاست و به سوی حوض رفت تا مشتی آب بر صورت خودش بپاشاند، شايد که بيدار شود از خواب. اما، پايش لغزيد و با سر به درون حوض افتاد. دست و پا زد به اميد آنکه سر از آب و خواب، بيرون آورد و نبيند آنچه را که ديده بود و نشنود آنچه را که شنيده بود. ولی بيهوده بود و خوابی در کار نبود و شيخ علی و بانو، روی لبه ی حوض ايستاده بودند و دست به سوی او دراز کرده بودند تا کمکش کنند و از آب بيرونش بياورند و بيرونش هم آوردند و بانو، او را برد به درون اتاق و در همان حال که سر و تنش را خشک می کرد و لباس تازه بر او می پوشاند و بر گونه هايش بوسه می زد، زير گوشش زمزمه کنان، گفت:
- نگفتی که ديشب چرا با ما نيامدی؟!
خيره، به چشم های بانو نگاه کرد و در درون چشم های او، " کسی " را ديد که از دست رفته بود. سر به پائين برد. قلبش فشرده شد و چشم هايش پر از اشک. مانده بود که به بانو، چه جوابی بدهد. خود مصلحت انديش گفت:
- راه گريزی نيست! جادوی تو را، جادوی شيخ علی باطل کرده است و شکار را کرده است از آن خودش. تقصير از بانو نيست. دام ناکجا را، همين خود تو بودی که بر سر راه بانو نهادی! دانه های جابلقا و جابلسا و برزخ و و هور قليا را، همين خود تو بودی که درون آن دام پاشاندی! حالا، خود تو و بانو و دانه و دام جادوگريت، افتاده ايد به دست جادوگری بالاتر از خودت. پس، خاموش باش و افشای راز مکن! افشای راز و رمز جادوگری شيخ علی، افشای راز و رمز جادوگری خود تو است! می بينم که احساس ذلت می کنی، اما آن عزتی را هم که سرالاسرار، به تو وعده اش را داده است، فراموش مکن! عزتی که تنها برای تو نيست، بلکه برای همه ی عارفی ها است. و بانو، پلی است به سوی آن عزت. حالا، چه باک که دشمن هم چند صباحی پای بر روی آن پل بگذارد. اکنون، تو خاموش باش و بگذار تا من با بانو سخن بگويم.
آنگاه، سرش را بالا گرفت و در چشم ها ی بانو نگاه کرد و گفت:
- خواستم که با تو بيايم بانو، اما ناگهان، کالبد مثالی ام، مرا کشاند به ناکجائی ديگر.
بانو، دلشکسته ناليد و گفت:
- هميشه، آرزو داشتم که اگر به فيض رفتن به چنان عوالمی نائل شوم، در کنار تو باشم.
- من، در کنار تو هم بودم بانوجان. اما نه باکالبد خودم، بلکه با کالبد شيخ علی.
بانو، شگفت زده، جستی زد و او را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت:
- پس، اين بود دليلش که گاه با او بودم و گاه نبودم! با خودم می گفتم که نه. اين نه همان شيخ علی است که می شناختم!
- و گاه، از خود می رانديش و گاه، به خود می کشانديش!
- آری. گاهی در زمين بودم و گاهی در آسمان!
فرشاد، با مهربانی دستش را روی شانه ی بانو گذاشت و در چشم هايش خيره شد و به آرامی به روی زمين کشاندش و زمزمه کنان گفت:
- و حالا بانوی من، وقت آن رسيده است که سّری را با تو در ميان بگذارم. سّری که بايد آن را در هفتوهای درونت پنهان کنی!
- پس، سرانجام رسيده ام به آن مرتبتی که صاحب سّر شوم؟!
- خيلی پيش از حالا رسيده بودی. و گرنه، بانوی بزرگ عارفی ها نبودی. اما تا اين لحظه، مصلحت نبود که آگاه به مرتبتت شوی.
- بگو! بگوشم.
- اول چشم هايت را ببند و سعی کن به خاطر بياوری زمانی را که تو و شيخ علی، هنوز کودکانی چهار و پنج ساله ای بيش نبوديد.
بانو چشمهايش را بست و پس از لحظه ای گفت:
- دارم به خاطر می آورم.
- حالا، سعی کن به خاطر بياوری که کی و کجا بود که برای اولين بار، دانستی که شيخ علی را دوست داری.
- دارم به خاطر می آورم.
- و حالا، می خواهم آن سّر را به تو بگويم. و آن اين است که آن کسی را که تو در آن لحظه دوست می داشتی، شيخ علی نبود، بلکه من بودم در کالبد شيخ علی!
بانو، چشم هايش را باز کرد و با شيطنت بچه گانه ای او را بوسيد و گفت:
- پس، آتش بيار آن معرکه، تو بودی ای بدجنس!
- آری. من بودم.
- پس، آنکه مرا رها کرد و رفت به نجف برای خواندن درس طلبگی، که بود؟!
- او، شيخ علی بود.
- آنکه، درشب عروسی مان از نجف به دولت آباد آمد، که بود؟!
- من بودم.
- آنکه، همان شب، سپيده نزده، دوباره ، دولت آباد را به عزم نجف ترک کرد، که بود؟!
- او، شيخ علی بود. و هم او بود که دختر آن تاجر مشهور نجفی را به زنی گرفت و هم او بود که لشکر کشيد به دولت آباد برای کشتن عارفی ها.
- و آنکه نکشت و بيعت را پذيرفت، که بود؟! من بودم. و هم او بود که در ميدان ده، بر منبر رفت و تو را به خاطر خنده ی بلندت سرزنش کرد. و هم او بود که......
بانو، سر به زير انداخت و با خودش زمزمه کرد و گفت:
- و تو بودی که عمامه ات را به گوشه ای انداختی و با من، به سماع برخاستی و دست در گردنم انداختی و بردی ام به ناکجا؟! آه فرشاد! حيرانم کردی. ترس از آن دارم که از اين پس، نتوانم شيخ علی را از تو، باز شناسم و تو را، از شيخ علی!
فرشاد، دست به زير چانه ی بانو برد و صورتش را بالا آورد و دوباره، در چشم هايش خيره شد و گفت:
- ميزان را آرامش درونت بدان. اگر از گفتار و کردار او آرامش يافتی، آن منم. اگر، درونت آشوب شد، آن شيخ علی است.
- پس، آنکه در نيمه های شب ضجه می زند و مناجات می کند، چه کسی است؟
- او، منم.
- اما، تو که.........
صدای شيخ علی از سوی باغ آمد که می گفت:
- بانو! آقای عارف، حالشان خوب است؟! خدای نخواسته که اتفاقی نيفتاده است!
بانو، به سوی پنجره رفت و به باغ سرک کشيد و گفت:
- نه. اتفاقی نيفتاده است. داريم می آئيم.
بانو، روی از پنجره برگرداند. به سوی فرشاد آمد و با لبخند معناداری، گفت:
- آنکه ما را همين حالا، از باغ صدا زد، تو بودی يا شيخ علی؟
فرشاد، با خشم فروخورده ای غريد و گفت:
- مسخره ام نکن بانو! می بينی که من، اينجا، پيش روی تو ايستاده ام!
بانوهم، با خشم فرو خورده ای، غريد و گفت:
- من، مسخره ات نمی کنم فرشاد! اين خود تو بودی که سالها در کالبد شيخ علی وارد شدی و مهر او را در دل من کاشتی و حالا......
- عارفی، اهل دل نيست!
- بس کن فرشاد! دل عارفی، همچون دريا است!
- اما، دريائی که به روی عارفی ها و دوستانشان باز است!
- مگر شيخ علی، دشمن است؟!
- نيست؟!
- اگر دشمن است، پس چرا با او بيعت کردی؟!
- به خاطر خوابی که تو ديده بودی!
- و خودت هم، در سفر با کالبد مثالی ات، به آن رسيده بودی!
- مصلحت بود بانو. مصلحت! به خاطر حفظ جان عارفی ها.
- خوب! حالا هم می بينی که عارفی ها، از جانب او در امان هستند. ديگر، دشمنی ات با او برای چيست؟! شيخ علی با ما سر دوستی دارد نه دشمنی. ديدی که ديشب، چطور صحبت از عوام و خواص می کرد و ما و خودش را، از خواص می دانست!
- پدرش آخوند ملا محمد هم، وقتی به دولت آباد آمدم و به مسجد رفتم و پشت سرش نماز خواندم، از در دوستی در آمد و نسب ام را رساند به مهاجر و انصار. اما، وقتی خان مرد و صحبت از حق و حق خواهی به ميان آمد، کافرم خواند و فتوا به کشتنم داد!
- شيخ علی، با پدرش فرق می کند.
- خوب خامت کرده است!
- من خام نشده ام! اگر ديشب به ناگهان در ميان صحبتش، چارقدم را به گوشه ای انداختم و پای به دايره ی سماع گذاشتم، قصدم آن بود که راست و دروغش را بيرون بياورم. ديدی که چطور عمامه اش را به گوشه ای انداخت و پريد درون دايره ی من. ديدی که چه سماعی هم می کرد. ديدی که..........
فرشاد، خشمگين و خفه، خروشيد و گفت:
- بانو! به تو گفتم آن کسی که با تو به سماع آمد، من بودم، نه شيخ علی!
بانوهم، خشمگين و خفه، خرو شيد و گفت:
- پس تو که هروقت اراده کنی، می توانی به کالبد شيخ علی درآئی، چرا برای هميشه در کالبدش قرار نمی گيری تا بتوانی او را به تمام و کمال، به راه عارفی ها بکشانی؟!
- مگر ورود و خروجم به کالبد شيخ علی، به اراده ی خودم است که قرار و بی قراريم باشد زن!
بانو، حيران و مستاصل، به گوشه ای رفت و سرش را به ديوار تکيه داد و گفـت:
- گفتم که حيرانم کرده ای! گفتم که ترس از آن دارم که که از اين پس، نتوانم شيخ علی را، از تو بازشناسم و تو را از شيخ علی! می بينی که چه به روزم آورده ای! می بينی؟!
بانو، شروع کرد به گريه کردن و فرشاد مانده بود حيران که چه بگويد. به کنار پنجره رفت و به بيرون نگاه کرد. شيخ علی را ديد که کنار حوض نشسته است و خيره به آسمان نگاه می کند. روی از پنجره برگرداند و شروع کرد به قدم زدن دور اتاق و انديشيد که چه بايد بکند؟! خود شکاک پوزخندی زد و گفت:
- مرا پس راندی و خود مصلحت انديش را ميدان دادی که با ترفند خانه کردن تو در کالبد شيخ علی، تو را از چاله ای که در آن افتاده بودی بيرون بکشد، اما همان ترفند، اکنون چاهی شده است و تو را به درون خود کشانده است و بانو، بر سر آن چاه ايستاده است و دارد سرزنشت می کند که چرا هميشه در کالبد شيخ علی نمی مانی! بمانی که چه بشود؟! که بانو با يک تير، دو نشان بزند؟! هم شيخ علی را داشته باشد و هم تو را! روح تو، در کالبد شيخ علی؟! شرم نمی کند اين زن!
خود مصلحت انديش، دلجويانه گفت:
- نگران نباش! ترفند خانه کردن تو را در کالبد شيخ علی، به آن دليل به ميان آوردم که ديوار حاشای بانو را فرو بريزم و ديدی که فرو هم ريخت و عشقی را که سالها نسبت به شيخ علی داشت و از تو پنهان داشته بود، بی هيچ شرمی بر زبان آورد! حالا، گيريم که تقصيرش را بر گردن تو بيندازد. آن کس که در اين ميان، از چاله به چاه افتاده است، خود شيخ علی است، نه تو. از پنجره که نگاهش کردی و ديدی که چگونه به آسمان خيره شده بود از سرالاسرارش می خواست که او را از چاه بيرون آورد. چاه او، بانو است. و تو بر بالای چاه ايستاده ای. کافی است که يک قدم به سوی بانو برداری و در چاه را ببندی و کار را تمام کنی!
- چگونه؟!
- خودت را به من بسپار. بيا!
خود مصلحت انديش، او را برد به سوی بانو و دست او را گرفت و گذاشت روی شانه ی بانو و با مهربانی گفت:
- بانوی من. بانوی نازنينم. سرزنشی در کار نيست. کار، کار سرالاسرار است و کار سرالاسرار، بی حکمت نيست. اگر تا به حال، حکم بر اين بوده است که من در کالبد شيخ علی خانه کنم و تو او را دوست داشته باشی، حتما برای چنين روزهائی بوده است. شيخ علی، اگر تو را دوست دارد، نبايد عارفی ها را دشمن بدارد. اصلا، من و تو و شيخ علی، وسيله هائی هستيم برای رسيدن ما به دولت آباد " ما ". و اين، يعنی همان هدفی که به خاطرآن، تن به ذلت بيعت داده ايم. غمگين نباش. عزتمان را دو باره باز خواهيم يافت! حالا هم برخيز که شيخ علی گرسنه است و صدای قار و قور روده هايش را از همين جا می شنوم!
بانو، لبخندی زد و اشک هايش را پاک کرد و از جايش برخاست و او را بوسيد و گفـت:
- " انا لل الله و انا اليه الراجعون" .
فرشاد هم دست در گردن او انداخت و همچنانکه به طرف در می رفتند که از اتاق خارج شوند، گفت:
- همه از اوييم و به او باز می گرديم!
از اتاق خارج شدند و رفتند به اتاق ديگر. شيخ علی سماور را آورده بود و سفره را هم چيده بود. نشستند دور سفره و شروع کردند به خوردن صبحانه. پس از چند لحظه ای که سکوت ميانشان خسبيده بود، شيخ علی سرفه ای کرد و گفت:
- بعله جناب فرشاد! وصف آن عالم را از زبان بانو شنيديد و به درون حوض افتاديد! حالا، ببينيد که بر من و بانو، چه گذشت که حاضر و ناظر در آن عالم بوديم!
فرشاد، لقمه ئی را که در دهان داشت، به زور فرو داد و گفت:
- چاره ای نبود جناب شيخ! اگر در حوض نمی افتادم، می افتادم در کوزه!
شيخ علی خنديد و گفت:
- اين چه فرمايشی است که می فرمائيد! دشمنانتان در کوزه بيفتند. انشاأالله، صدها سال زنده باشيد تا بتوانيم با هم و در کنار هم، کار خيری را که برای اين مردم در پيش داريم، به اتمام برسانيم. البته، عرض کردم که عوام، هميشه مانع خواهند بود. خوانده ايد و شنيده ايد که همين عوام، چه بلاهائی بر سر پيغمبر خدا آوردند. ما که جای خود داريم. اما، همچنانکه آنها مقاومت کردند و به وظيفه شان عمل کردند، ما هم بايد به وظيفه مان عمل کنيم. منتهی، هرکدام به راه و روش خودمان. اما، در اين زمان، مصلحت اين است که آدمی مثل من، با عبا و عمامه و ريش و تسبيحش جلو بيفتد و شما هم به دنبالش. مردم، قضاوتشان به چشمشان است. اسلامشان، همين اسلام ريش و تسبيح و عبا و عمامه است. هنوز، وقتش نرسيده است که به آنها بگوئيم:
" مقصود، توئی. کعبه و بتخانه، بهانه است " و يا " می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری مکن". چون، فورا به همان معنای ظاهری الفاظ می چسبند و هی عرق می خورند و منبر و مسجد را به آتش می کشند! مگر، علی عليه السلام ، در آن جنگ معروف که دشمنان اسلام، قرآن ها را بر سر نيزه ها کردند و حمله بردند به مسلمانان، نفرمود که گول اين کافران را نخوريد! قرآن ناطق من هستم. حمله کنيد به آنها. چون، آنچه آنها بر سر نيزه هايشان کرده اند، مشتی کاغذ است که بر روی آن، الفاظی نوشته شده است.؟! آنوقت چه شد؟! مگر کافرش نخواندند؟! مگر خانه نشينش نکردند؟! مثلا، همين عوالمی که من و شما و بانوی محترمه تان، درهمين چند روز با هم گذرانديم، آن شور و حالمان! آن آواز و سماعمان! اگر عوام ناظر بر آن صحنه ها بودند، از ما چه می ديدند؟! هيچ!. همان ظاهر را! آنوقت، کافرمان می شمردند و کارمان تمام بود! بنابراين، بايد هوشيار باشيم و رعايت ظاهر را بکنيم و بهانه ندهيم به دستشان. البته، بانو که رعايت ظاهر را کرده اند و می کنند. چارقد خوب است. نمی گويم که بد است، اما کافی نيست. چادر، اثرش بيشتر است در چشم عوام. شماهم که بحمدالله، چند روزی است که محاسنتان را نتراشيده ايد و يک حالت روحانی پيدا کرده ايد. اگر آبخور شاربتان را هم بگيريد، ديگرمی شود، نور علی نور. تسبيحتان هم با من. بفرمائيد. من، دو تا دارم. اين مال شما.
تسبيح را که خواست بگيرد، برای لحظه، نگاهش در نگاه شيخ علی گره خورد. بی اراده، دستش را عقب کشيد. شيخ علی خنديد و گفت:
- ای جناب فرشاد! کار دنيا بر تظاهر می گردد. تظاهر را اگر از ميان برداريد، توی همين دولت آباد، خشتی روی خشت ديگر بند نخواهد شد. حالا، می خواهد تظاهر به کفر باشد يا تظاهر به اسلام. شماهم که يک عمر، تظاهر به کفر کرده ايد و به مقصود نرسيده ايد. حالا هم مدتی تظاهر به اسلام کنيد، شايد انشاأالله فرجی شود. کسی چه می داند. ها؟!
تسبيح را از شيخ علی گرفته بود تا تظاهر به اسلامش را کامل کند. بانو هم از روز بعد، چادری بر سر کشيده بود و تا همسر شيخ علی از نجف بيايد، کارشان شده بود رفتن به مسجد و گشت و گذار در دولت آباد و سرزدن به تاکستان ها و زمين های وقفی. شب ها هم که به خانه می آمدند، قرآن و ديوان حافظ و مونالا را در وسط می گذاشتند و شيخ علی، از اسلام می گفت و فرشاد و بانو، از کفر. در طول گفتگو، کفر و اسلامشان در هم می آميخت و آنوقت، کافرانی می شدند مسلمان و مسلمانانی کافر.
شيخ علی، نيم دنگ صدائی داشت و فرشاد، دستی به سه تار. بانو هم، چون به وجد می آمد، گردن و سری تکان می داد و پائی بر زمين می کوباند و چون آتش سماع در او شعله ور می شد، عمامه ی شيخ به گوشه ای می افتاد و سه تار، به گوشه ای و سه دايره شان، يک دايره می شد و آنگاه، سفرهاشان آغاز می شد به جابلقا، به جابلسا، به برزخ و هورقليا.
همه ی آن ساز و آواز و سماع و سير و سفرهاشان، درون زير زمينی بود که برای ورود به آن، بايد از چند در و پله های پيچ در پيچ می گذشتند. اگر کسی هم، بر فرض محال، از ديوار باغ بالا می آمد و از محوطه ی تاکستان و درختان ميوه و قطعات صيفی کاری شده و باغچه های گل، می گذشت و خودش را به پشت در اصلی زير زمين می رساند، باز هم ممکن نبود که بتواند صدای ساز و آواز آنها را بشنود. با اينهمه، کسانی در دولت آباد بودند که صدای ساز و آوازهائی را که از درون باغ آمده بود، با گوش های خودشان شنيده باشند و در مقابل آنها، کسان ديگری هم بودند که منکر بشوند و بگويندکه: نه! اين از محالات است که عارفی ها، پس از بيعت با آقا شيخ علی، باز هم ساز و آوازشان را به راه انداخته باشند. آنهم وقتی که هنوز آب غسل اجساد شهدای قنات خشک نشده است و همه ی مردم عزادارند. بخصوص که خود آقا شيخ علی هم در همان باغ باشد!
- پس می گوئی دروغ می گويم؟!
- من تهمت دروغ به يک مسلمان نمی زنم. شايد هم راست می گوئی، اما از کجا معلوم که عروسی از ما بهتران نبوده است؟!
- از ما بهتران، توی باغ چه می کنند؟!
- ای با با ! از ما بهتران که مثل ما نيستند. هر کجا که بخواهند، ساز و آوازشان را به راه می اندازند. حتی توی آسمان!

داستان ادامه دارد
............................